شهید مرتضی مطهری: علی علیه السلام پیوسته در دوران خلافت خلفا از بیان این مطلب که خلافت، حق طلق اوست خودداری نمی کرد، و در عین حال بعد از کشته شدن عثمان در اثر یک انقلاب خونین، آنگاه که مردم ریختند به خانه علی و دور او را گرفتند و اصرار فراوان کردند که با او بیعت کنند و وی زمام امور را به دست گیرد، علی علیه السلام امتناع کرد و از پذیرش خلافت کراهت داشت.
جمله هایی که عرض کردم در نهج البلاغه است. می فرماید: «دعونی و التمسوا غیری »مرا رها کنید و بروید دنبال کس دیگر. بعد خود امام علت امتناع خودش را توضیح می دهد، برای اینکه کسی تصور نکند که-العیاذ بالله-امام خود را لایق خلافت، و بعد از پیغمبر، شایسته ترین فرد برای زمامداری نمی داند. توضیح می دهد که اوضاع فوق العاده آشفته است و یک آینده آشفته تر در جلوی ماست.
عبارت این است: «فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان» یعنی ما جریانی را در پیش داریم که این جریان مشتبه است، رنگهای مختلف و چهره های گوناگون دارد، ما یک آینده روشنی در پیش نداریم، آینده ای داریم با چند چهره و چند رنگ مختلف.»
بعد امام جمله ای دارد که در آن جمله مطلب را بیان می کند: «و ان الآفاق قد اغامت » افقها را مه گرفته است، مثل وقتی که مه زیاد پیدا می شود و انسان جلوی چشم خودش را هم نمی بیند. «و المحجة قد تنکرت »شاهراه به صورت کوره راه در آمده و ناشناخته است و مردم دیگر شاهراه را تشخیص نمی دهند. ولی در آخر یک جمله ای به عنوان اتمام حجت فرمود. فرمود: این را هم بدانید که اگر من زمام خلافت را به دست گیرم، آنچنان رفتار می کنم که خودم می دانم نه آنچنان که شما می خواهید: «و اعلموا ان ان اجبتکم رکبت بکم ما اعلم .»
این بود که در آخر فرمود: مرا به حال خودم بگذارید، فعلا اگر من مثل گذشته وزیر باشم بهتر است از اینکه امیر باشم.
این جمله ها نشان می دهد که علی علیه السلام مشکلات فراوانی را در دوره خلافت خود پیش بینی می کرد، همان مشکلاتی که بعد رخ داد و چهره نمود.آن مشکلات چه بود؟ من در این یک جلسه نمی توانم همه آن مشکلات را برای شما شرح بدهم. بحث من درباره مشکل بزرگ علی است. می خواهم آن یک مشکل را شرح بدهم. سایر مشکلات را به نحو اجمال برای شما عرض می کنم تا برسم به مشکلترین مشکل علی و بزرگترین معضله ای که علی علیه السلام گرفتار آن شد.
مشکل کشته شدن عثمان(مشکل نفاق)
اولین مشکلی که وجود داشت و علی بر زمینه آن می فرمود:آینده بسیار مبهمی در پیش داریم، داستان کشته شدن عثمان بود.علی وارث خلافتی می شد که خلیفه قبل از او را انقلابیونی که انقلاب کرده اند کشته اند،حتی اجازه دفن او را هم نمی دهند و اعتراضات فراوانی دارند.حال این گروه انقلابی به علی پیوسته است. مردم دیگر چه نظری دارند؟ همه مردم که مثل این انقلابیون فکر نمی کنند، و خود علی فکرش نه با انقلابیون می خواند و نه با مخالفین انقلابیون و نه با عامه مردم.
از یک طرف عثمان است و اطرافیان عثمان و آنهمه اجحافها و بی عدالتیها و ستمگریها و آنهمه اعطاء امتیازات به خویشاوندها،و از طرف دیگر گروههایی خشمناک و عصبانی از حجاز و مدینه و بصره و کوفه و مصر، از همه جا آمده اند معترض و منتقد. عثمان هم تسلیم نمی شود. علی سفیر است میان انقلابیون و عثمان، که این هم جریان عجیبی دارد.علی با روش عثمان مخالف است و در عین حال مخالف است که باب خلیفه کشی باز شود، نمی خواهد خلیفه را بکشند که باب فتنه بر روی مسلمین باز گردد،که این داستان مفصلی دارد (2). نسبت به عثمان منتقد است و کوشش دارد او را از راهی که می رود منصرف کند و به راه راست بیاورد، بلکه آتش انقلابیون خاموش شود و فتنه بخوابد.نه عثمان و طرفداران عثمان حاضر شدند[از راه خود منصرف شوند]و نه انقلابیون دست از انقلاب خودشان برداشتند.نتیجه اش همین شد.
علی می دانست که مساله قتل عثمان مساله ای خواهد بود [که موجب فتنه خواهد شد] خصوصا با توجه به این نکته بسیار عجیب که ما فقط امروز می بینیم علمای اجتماع یعنی جامعه شناسان و مورخین محققی که در تاریخ اسلام مطالعه کرده اند آن را کشف کرده اند-و می بینیم نهج البلاغه هم این مطلب را توضیح می دهد-که در قتل عثمان بعضی از طرفداران خود عثمان نیز دست داشتند، آنها هم می خواستند عثمان کشته شود،فتنه در دنیای اسلام بپا گردد و آنها از این آب گل آلود استفاده کنند(اینها در متن نهج البلاغه است).مخصوصا معاویه در قتل عثمان کاملا دست داشت،باطنا کوشش می کرد این فتنه بالا بگیرد،عثمان کشته شود تا او از کشته شدن عثمان بهره برداری کند.این یک مشکل،که دیگر بیش از این نمی توانم درباره اش بحث کنم.
مخالفان علی با مخالفان پیغمبر این تفاوت را داشتند که مخالفان پیغمبر عده ای بودند کافر و بت پرست و در زیر شعار بت پرستی با پیغمبر مبارزه می کردند،منکر خدا و توحید بودند و انکار خدا و توحید را هم علنی می گفتند، تحت شعار «اعل هبل »زنده باد هبل، با پیغمبر مبارزه می کردند، پیغمبر هم شعار روشنی داشت: «الله اعلی و اجل »از همه بزرگتر خداست. اما علی با یک طبقه دانای بی دین مواجه شده است که متظاهر به اسلام اند ولی مسلمان واقعی نیستند، شعارهایشان شعارهای اسلامی است و هدفهایشان بر ضد اسلام. پدر معاویه که ابوسفیان است در زیر شعار «اعل هبل »به جنگ پیغمبر می آید،لهذا کار پیغمبر در مبارزه با او آسان است.
پسرش معاویة بن ابی سفیان همان روح ابو سفیانی و همان هدفهای ابو سفیانی را دارد اما در زیر شعار آیه قرآن: من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا (3). هر کسی که مظلوم کشته شد خدا برای اولیاء او(خویشاوندان نزدیک او)یک قدرتی داده است، حق داده است که خون مقتول خودشان را مطالبه کنند. شعار، خیلی شعار خوبی است.حال کسی نیست که از معاویه بپرسد که ولی شرعی خون عثمان کیست؟ یک کسی که در چهار شت بالاتر با تو انتساب پیدا می کند، مطالبه خون او به تو چه مربوط است؟!عثمان پسر دارد، خویشاوندان نزدیکتر از تو دارد،و ثانیا به علی چه مربوط که عثمان کشته شده است؟! اما یک مرد دغلبازی مثل معاویه به این حرفها کاری ندارد،او می خواهد از این وسیله استفاده کند.
معاویه قبلا به جاسوسهای خود در اطراف عثمان سپرده بود که هر وقت خلیفه کشته شد، فورا پیراهن خون آلود او را برای من به شام بفرستید. تا عثمان کشته شد نگذاشتند که خون پیراهن او خشک بشود، همان پیراهن خون آلود را با انگشت زن عثمان (4) فرستادند برای معاویه.دیگر معاویه قند در دلش آب می شد. دستور داد انگشتهای بریده زن عثمان را کنار منبرش آویزان کردند:«ایها الناس!دنیا را ظلم گرفت، اسلام از دست رفت،این انگشتهای بریده زن خلیفه است ». و دستور داد پیراهن عثمان را روی چوبی بلند کردند و بردند در مسجد یا جای دیگر. خودش رفت آنجا نشست، شروع کرد به گریه کردن بر خلیفه مظلوم.مدتها روضه عثمان در شام خواند و از مردم اشک گرفت و مردم را آماده کرد که برویم برای خونخواهی عثمان. از چه کسی خون عثمان را باید بگیریم؟ از علی باید بگیریم،علی با این انقلابیون که با او بیعت کردند همدست بود، اگر همدست نبود چرا اینها الآن در لشکر علی هستند؟ این یک مشکل بزرگ. دو جنگ جمل و صفین را همین مشکل از طرف اشخاص بدخواه به وجود آورد. این دو جنگ به این بهانه بپا شد.
انعطاف ناپذیری در اجرای عدالت
مشکلات دیگری علی علیه السلام داشت که مربوط به روش خودش بود از یک جهت،و تغییری که مسلمین پیدا کرده بودند از جهت دیگر. علی مردی بود انعطاف ناپذیر. بعد از پیغمبر سالها بود که جامعه اسلامی عادت کرده بود به امتیاز دادن به افراد متنفذ،و علی علیه السلام در این زمینه یک صلابت عجیبی نشان می داد.
می گفت: من کسی نیستم که از دالت یک سر مو منحرف شوم.حتی اصحابش می آمدند می گفتند: آقا!یک مقدار انعطاف داشته باشید.می گفت: «اتامرونی ان اطلب النصر بالجور...و الله ما اطور به ما سمر سمیر» (5) از من تقاضا می کنید که پیروزی و موفقیت در سیاست را به قیمت ستمگری و پایمال کردن حق مردم ضعیف به دست آورم؟!...به خدا قسم تا شبی و روزی در دنیا هست،تا ستاره ای در آسمان در حرکت است،چنین چیزی عملی نیست.
صراحت و صداقت در سیاست
مشکل سوم خلافت او مساله صراحت و صداقت او در سیاست بود که این را هم باز عده ای از دوستانش نمی پسندیدند، می گفتند:«سیاست اینهمه صداقت و صراحت بر نمی دارد،یک مقدار خدعه و دغلبازی هم باید در آن قاطی کرد. چاشنی سیاست دغلبازی است » (اینهایی که عرض می کنم تمامش در نهج البلاغه است)و حتی بعضی می گفتند:علی سیاست ندارد، معاویه را ببین چقدر سیاستمدار است!
می فرمود:
و الله ما معاویة بادهی منی، و لکنه یغدر و یفجر،و لو لا کراهیة الغدر لکنت من ادهی الناس،و لکن کل غدرة فجرة و کل فجرة کفرة و لکل غادر لواء یعرف به یوم القیامة (6).
به خدا قسم اشتباه می کنید، معاویه از من زیرکتر نیست،او دغلباز است، فاسق است، من نمی خواهم دغلبازی کنم،من نمی خواهم از جاده حقیقت منحرف شوم،فسق و فجور مرتکب بشوم. اگر نبود که خدای تبارک و تعالی دغلبازی را دشمن می دارد، آنوقت می دیدید که زرنگترین مردم دنیا علی است. دغلبازی فسق است،فجور است، و این گونه فجورها کفر است و من می دانم که هر فریبکاری در قیامت محشور می شود در حالی که یک پرچمی دارد(ظاهرا مقصود این است که فریب خوردگان هم در زیر پرچم فریب دهنده هستند).
خوارج، مشکل اساسی علی علیه السلام
مشکل اساسی که من می خواهم عرض کنم،که همه اینها مقدمه برای این مطلب بود،این است: در زمان پیغمبر اکرم،طبقه ای که پیغمبر اکرم به وجود آورد، صرفا طبقه ای نبود که یک انقلاب بپا شود و عده ای در زیر پرچمی جمع بشوند. پیغمبر طبقه ای را تعلیم داد،متفقهشان کرد،قدم به قدم جلو آورد، تعلیم و تربیت اسلامی را تدریجا در روح اینها نفوذ داد.
پیغمبر سیزده سال در مکه بود،انواع زجرها و شکنجه ها و رنجها از مردم قریش متحمل شد ولی همواره دستور به صبر می داد.هر چه اصحاب می گفتند: یا رسول الله!آخر اجازه دفاع به ما بدهید، ما چقدر متحمل رنج بشویم،چقدر از ما را اینها بکشند و زجرکشمان کنند، چقدر ما را روی این ریگهای داغ حجاز بخوابانند و تخته سنگها را روی سینه های ما بگذارند، چقدر ما را شلاق بزنند، پیغمبر اجازه جهاد و دفاع نمی داد.
در آخر فقط اجازه مهاجرت داد که عده ای به حبشه مهاجرت کردند،و مهاجرت سودمندی هم بود.پیغمبر در مدت این سیزده سال چه می کرد؟ تربیت می کرد،تعلیم می داد، یعنی هسته اصلی اسلام را به وجود می آورد. آن عده ای که شاید هنگام مهاجرت حدود هزار نفر بودند، عده ای بودند که با روح اسلام آشنا بودند و اکثریت آنها تربیتشان هم تربیت اسلامی بود. شرط اولی یک نهضت، وجود یک کادر تعلیمی و تربیتی است که از یک عده افراد تعلیم داده شده و تربیت شده و آشنا با اصول و هدف و تاکتیک مرام به وجود آمده باشد. اینها را می شود به صورت یک هسته مرکزی به وجود آورد و بعد دیگران که ملحق می شوند شاگردهای اینها باشند و خودشان را با اینها تطبیق بدهند. سر موفقیت اسلام این بود.
بنا بر این تفاوتهای میان وضع علی علیه السلام و وضع پیغمبر صلی الله علیه و آله یکی این بود که پیغمبر با مردم کافر، یعنی با کفر صریح، با کفر مکشوف و بی پرده روبرو بود، با کفری که می گفت من کفرم،ولی علی با کفر در زیر پرده یعنی با نفاق روبرو بود،با قومی روبرو بود که هدفشان همان هدف کفار بود اما در زیر پرده اسلام، در زیر پرده قدس و تقوا، در زیر لوای قرآن و ظاهر قرآن.و تفاوت دوم این بود که در دوره خلفا، مخصوصا در دوره عثمان،آن مقداری که باید و شاید دنبال تعلیم و تربیتی را که پیغمبر گرفته بود نگرفتند. فتوحات اسلامی زیادی صورت گرفت. فتوحات به تنهایی کاری نمی تواند بکند. پیغمبر سیزده سال در مکه ماند و اجازه نداد که مسلمین حتی از خودشان دفاع کنند، چون افراد هنوز لایق این دفاع و جهاد نبودند.
اگر دست به جهاد و فتوحات هم باید زد،به تناسب توسعه فرهنگ و ثقافت اسلامی است، یعنی همین طور که از یک طرف فتوحات تازه می شود باید به موازات آن، فرهنگ و ثقافت اسلامی هم توسعه پیدا کند، مردمی که به اسلام می گروند و حتی آنها که مجذوب اسلام می شوند، اصول و حقایق و اهداف اسلام، پوسته و هسته اسلام، همه اینها را بفهمند و بشناسند. ولی در اثر این غفلتی که در زمان خلفا صورت گرفت، یکی از پدیده های اجتماعی که در دنیای اسلامی رخ داد این بود که طبقه ای در اجتماع اسلامی پیدا شد که به اسلام علاقه مند بود، به اسلام مؤمن و معتقد بود اما فقط ظاهر اسلام را می شناخت، با روح اسلام آشنا نبود،طبقه ای که هر چه فشار می آورد فقط روی مثلا نماز خواندن بود نه روی معرفت، نه روی شناسایی اهداف اسلامی.یک طبقه مقدس مآب و متنسک و زاهد مسلک در دنیای اسلام به وجود آمد که پیشانیهای اینها از کثرت سجود پینه بسته بود، کف دستها و سر زانوهای اینها از بس که در روی زمینها(نه در روی فرشها) سرها را به سجده گذاشته بودند و دستها و زانوها را روی خاکها و شنها قرار داده بودند و سجده های!600 بسیار طولانی(یک ساعته و دو ساعته و پنج ساعته)کرده بودند پینه بسته بود.
وقتی که علی علیه السلام ابن عباس را سراغ اینها فرستاد آنگاه که همینها علیه علی علیه السلام طغیان و شورش کرده بودند،هنگامی که آمد خبر آورده، این طور توضیح داد: «لهم جباه قرحة لطول السجود». پیشانیهایشان از کثرت سجده مجروح شده است،«و اید کثفنات الابل »دستهایی که مثل زانوی شتر پینه بسته است. «علیهم قمص مرحضة »لباسهای کهنه زاهد مآبانه به تن دارند،«و هم مشمرون » (7) از همه بالاتر قیافه مصمم و تصمیم قاطع اینهاست.حالا آب بیار حوض پر کن!
یک چنین طبقه ای،یعنی طبقه متنسک جاهل،طبقه متعبد جاهل، طبقه خشکه مقدس در دنیای اسلام به وجود آمد که با تربیت اسلامی آشنا نیست ولی علاقه مند به اسلام است،با روح اسلام آشنا نیست ولی به پوست اسلام چسبیده است،محکم هم چسبیده است.علی این طبقه را این گونه توصیف می کند:
جفاة طغام عبید اقزام،جمعوا من کل اوب و تلقطوا من کل شوب ممن ینبغی ان یفقه و یؤدب و یعلم و یدرب...لیسوا من المهاجرین و الانصار و لا من الذین تبوؤا الدار و الایمان (8).
یک مردمی خشن، جفاة، فظ غلیظ القلب، ولی روحیه هایی پست، مردمانی برده صفت،روحشان آقا نیست، در روح اینها آقایی وجود ندارد، از اراذل مردم هستند،معلوم نیست از کدام گوشه ای پیدا شده اند،یکی از این گوشه آمده،یکی از آن گوشه(یک مردم بی بنه ای، یک مردم بی بوته ای،معلوم نیست از کجا آمده اند، مردمی که تازه باید بیایند در کلاس اول اسلام بنشینند و درس اسلام را یاد بگیرند، سواد ندارند، معلومات ندارند،قرآن را نمی دانند چیست، معنی قرآن را نمی فهمند، سنت پیغمبر را نمی فهمند) اینها باید تعلیم بشوند،تربیت بشوند، اینها تعلیم و تربیت اسلامی پیدا نکرده اند. اینها جزء مهاجرین و انصار که پیامبر آنها را تربیت کرد که نیستند،یک مردمی[هستند]که تربیت اسلامی ندارند.
علی علیه السلام در شرایطی خلافت را به دست می گیرد که چنین طبقه ای هم در میان مسلمین وجود دارد و در همه جا هستند،در لشکریان خودش هم از این طبقه وجود دارند. جریان جنگ صفین و حیله معاویه و عمرو عاص-که مکرر شنیده اید-پیش می آید.آن ساعتی که اینها احساس می کنند که دارند شکست می خورند و شکستشان شکست نهایی است، نقشه می کشند که از همین طبقه استفاده کنند. دستور می دهند قرآنها را بالای نیزه می کنند: ایها الناس!همه ما اهل قرآنیم، همه ما اهل قبله هستیم،چرا می جنگید؟ اگر می خواهید بجنگید پس بیاید این قرآنها را بزنید.
فورا همین طبقه دست از جنگ کشیدند، گفتند ما با قرآن نمی جنگیم.آمدند خدمت علی علیه السلام که دیگر قضیه حل شد، قرآن به میان آمد،حالا که قرآن به میان آمده دیگر جنگ معنی ندارد.علی فرمود: مگر شما نمی دانید که از روز اول سخن من به اینها این است که بیایید ما بر اساس قرآن حکومت و قضاوت کنیم، ببینیم حق با کیست؟اینها دروغ می گویند، اینها قرآن را به میان نیاورده اند، جلد و کاغذ قرآن را سپر قرار داده اند برای اینکه بعد باز علیه قرآن قیام کنند،اهمیت ندهید، من امام شما هستم، من قرآن ناطق شما هستم، بزنید بروید جلو.گفتند: عجب!چه حرفها می زند؟ !ما تا به حال تو را آدم خوبی می دانستیم و می گفتیم تو آدم خوبی هستی،معلوم شد تو هم آدم جاه طلبی هستی، یعنی ما برویم با قرآن بجنگیم؟!خیر، نمی جنگیم، بسیار خوب، شما نجنگید.
مالک اشتر مشغول پیشروی بود. گفتند: فورا فرمان بده که مالک اشتر برگردد که دیگر جنگ با قرآن روانیست.فشار زیاد آوردند.علی علیه السلام پیغام داد مالک برگرد. مالک بر نگشت، گفت: آقا اجازه بدهید، یکی دو ساعت دیگر بیشتر باقی نمانده است، شکست نهایی نصیب اینها می شود.آمدند که مالک بر نمی گردد.
گفتند: یا مالک را برگردان یا همین جا با این شمشیرهای خودمان(بیست هزار نفر بودند)قطعه قطعه ات می کنیم. تو داری با قرآن می جنگی؟! علی پیغام داد،مالک اگر می خواهی علی را زنده ببینی برگرد.قضیه حکمین پیش آمد، گفتند: دو نفر حکم(داور)معین کنیم،حالا دیگر قرآن به میان آمده.بسیار خوب،داور معین کنیم. آنها عمرو عاص شیطان را معین کردند.علی،ابن عباس عالم دانشمند زیرک را پیشنهاد کرد.گفتند. خیر، ابن عباس پسر عمویت است، قوم و خویش توست، ما باید کسی را انتخاب کنیم که با تو قوم و خویش نباشد.فرمود: مالک اشتر. گفتند: نه،ما مالک!602 اشتر را قبول نداریم. چند نفر دیگر را هم قبول نکردند.گفتند:ما فقط ابو موسی اشعری را قبول داریم.حالا ابو موسی کیست؟ آیا جزء لشکریان علی است؟نه، ابو موسی کسی است که قبلا حاکم کوفه بوده و علی علیه السلام او را از حکومت کوفه معزول کرده است. یک آدمی است که اصلا در دلش با علی علیه السلام دشمنی دارد. ابو موسی را آوردند. ابو موسی هم گول عمرو عاص را خورد و آن حقه ای که به بازی شبیه تر بود از امر جدی و مکرر شنیده اید رخ داد.
وقتی که فهمیدند گول خورده اند، گفتند اشتباه کردیم.حالا که می گویند اشتباه کردیم، اقرار آن اشتباهشان اشتباه دیگری است.نگفتند اشتباه کردیم آن روزی که از جنگ با معاویه ست برداشتیم و ما باید می جنگیدیم، این، جنگ با قرآن نبود، جنگ له قرآن بود نه علیه قرآن. گفتند:نه، آن درست بود. و نگفتند اشتباه کردیم که ابو موسی را معین کردیم،باید تسلیم ابن عباس می شدیم یا مالک اشتر را می فرستادیم.
گفتند: اساسا اینکه ما قبول کردیم در دین خدا دو تا انسان بیایند داوری کنند کفر است.در قرآن می فرماید: ان الحکم الا لله (9) حکم منحصرا مال خداست. چون قرآن گفته حکم منحصرا مال خداست،هیچ انسانی حق داوری ندارد.پس اساسا داور معین کردن،کفر و شرک بوده است. همه مان کافر شدیم. ما که توبه کردیم: «استغفر الله ربی و اتوب الیه ». آمدند سراغ علی: علی!تو هم که مثل ما کافر شدی،تو هم استغفار کن. (حالا ببینید مشکل چیست؟معاویه مشکل علی است یا این خشکه مقدس ها؟) عمروعاص مشکل علی است یا این خشکه مقدس ها؟)فرمود: شما اشتباه می کنید، حکمیت کفر نیست، معنی آیه را شما نمی دانید، «ان الحکم الا لله »یعنی قانون فقط از ناحیه خدا باید وضع بشود یا کسی که خدا به او اجازه داده است. ما که نخواستیم کسی دیگر بیاید برایمان قانون معین کند. ما گفتیم قانون، قانون قرآن، دو نفر بیایند مطابق قرآن داوری کنند،خدا که نمی آید در اختلافات افراد داوری کند!گفتند:حرف همین است و همین. علی فرمود: من هرگز گناهی را که مرتکب نشده ام اقرار نمی کنم و هرگز چیزی را که خلاف شرع نیست نمی گویم خلاف شرع بوده است. من چطور بیایم به خدا و پیغمبر دروغ ببندم،بگویم حکم قرار دادن، داور قرار دادن در اختلافات، خلاف شرع و کفر است، خیر، کفر نیست، شما هر کاری می خواهید بکنید.
رفتار علی علیه السلام با خوارج
راهشان را با علی علیه السلام جدا کردند. فرقه ای شدند به نام «خوارج »یعنی شورشیان بر علی.اینها شروع کردند خون دل به دل علی وارد کردن. و علی تا وقتی که اینها قیام مسلحانه نکرده بودند با آنها مدارا کرد حد اکثر مدارا،حتی حقوق اینها را از بیت المال قطع نکرد، آزادی اینها را محدود نکرد. جلوی چشم دیگران می آمدند به او جسارت و اهانت می کردند و علی حلم می ورزید.علی بالای منبر صحبت می کرد،یکی از اینها پارازیت می داد. روزی علی بالای منبر بود،شخصی سؤالی کرد، علی بالبداهه یک جواب بسیار عالی به او داد که اسباب حیرت و تعجب همه شد و شاید همه تکبیر گفتند. یکی از این خارجیها آنجا بود، گفت: «قاتله الله ما افقهه »خدا بکشد این را،چقدر ملاست؟!اصحابش خواستند که بریزند به سر او، فرمود: چکارش دارید؟یک فحشی به من داده، حد اکثر این است که یک فحشی به او بدهید،نه، کاری به او نداشته باشید.
علی مشغول نماز خواندن است،نماز جماعت می خواند، در حالی که خلیفه مسلمین است(این چه حلمی است از علی؟!). اینها به علی اقتدا که نمی کردند، می گفتند علی مسلمان نیست،علی کافر و مشرک است. در حالی که علی مشغول قرائت حمد و سوره بود،یکی از اینها به نام ابن الکواب آمد با صدای بلند این آیه قرآن را بخواند: و لقد اوحی الیک و الی الذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطن عملک (10).
خطاب به پیغمبر است: ای پیغمبر!به تو وحی شده است و به پیغمبران پیشین هم وحی شده است،اگر تو هم مشرک بشوی تمام اعمالت هدر رفته است، یا آن پیغمبران هم اگر مشرک بشوند تمام اعمالشان هدر رفته است.این آیه را خواند، خواست بگوید: علی!ما قبول داریم که اولین مسلمان تو هستی، سابقه ات در اسلام چنین است، خدماتت چنین است، عبادت چنین است،اما چون مشرک شدی و برای خدا شریک قائل شدی، در نزد خدا هیچ اجری نداری. علی چگونه رفتار می کند؟علی به حکم اینکه: و اذا قری ء القرآن فاستمعوا له و انصتوا (11).
یعنی هر وقت دیدید قرآن می خوانند استماع کنید، گوش کنید، تا او شروع کرد به خواندن این آیه،سکوت کرد و گوش کرد.وقتی که تمام کرد، نماز را ادامه داد. تا ادامه داد، دو مرتبه همان آیه را تکرار کرد.باز علی سکوت کرد و آیه او را گوش کرد وقتی او تمام کرد،نماز را ادامه داد. بار سوم یا چهارم که او شروع کرد، دیگر علی اعتنا نکرد و این آیه را خواند: فاصبر ان وعد الله حق و لا یستخفنک الذین لا یوقنون (12) و نمازش را ادامه داد.
اصول مذهب خوارج
آیا خوارج به این مقدار قناعت کردند؟ اگر قناعت می کردند،مشکل بزرگی برای علی نبودند. کم کم دور هم جمع شدند، جمعیت و حزبی تشکیل دادند بلکه فرقه ای تشکیل دادند، یک فرقه اسلامی(اینکه می گویم «اسلامی »نه واقعا جزء مسلمانان هستند، اینها از نظر ما کافرند)و مذهبی در دنیای اسلام ابداع کردند، برای مذهب خودشان اصول و فروعی ساختند، گفتند: کسی از ماست که اولا معتقد باشد که هم عثمان کافر است،هم علی، هم معاویه، و هم کسانی که به حکمیت تسلیم شدند، خود ما هم کافر شدیم ولی ما توبه کردیم، و فقط هر کسی که توبه کند مسلمان است. همچنین گفتند: امر به معروف و نهی از منکر شرط ندارد، در مقابل هر امام جائر و هر پیشوای ظالمی در هر شرایطی باید قیام کرد و لو با یقین به اینکه قیام بی فایده است.این هم یک چهره خشن عجیبی به اینها داد.
اصل دیگری که برای مذهب خودشان تاسیس کردند که باز حاکی از تنگ نظری و جهالت اینها بود،این بود که گفتند: اساسا عمل جزء ایمان است و ایمان منفک از عمل نداریم.مسلمان به گفتن: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله »مسلمان نیست. مسلمان اگر نمازش را خواند،روزه اش را گرفت، شراب نخورد، قمار نکرد، زنا نکرد، دروغ نگفت، و اگر از هر گناه کبیره ای پرهیز کرد، تازه اول اسلامش است. و اگر مسلمان یک دروغ بگوید،اصلا او کافر است، نجس است و مسلمان نیست.اگر یک بار غیبت کند یا شراب بخورد،از دین اسلام خارج است. مرتکب کبیره را از دین اسلام خارج دانستند. نتیجه این شد که فقط خودشان(این مقدسها)در دنیا مسلمانند، [گویی می گفتند]در زیر این قبه آسمان غیر از ما دیگر مسلمانی وجود ندارد.و یک سلسله اصول دیگر که برای خودشان ساختند.
چون یکی از اصول خوارج این بود که امر به معروف و نهی از منکر واجب است و هیچ شرطی هم ندارد و در مقابل هر امام جائری باید قیام کرد و علی علیه السلام را جزء کفار می دانستند، گفتند پس راهی نمانده غیر از اینکه ما باید علیه علی قیام کنیم.ناگهان در بیرون[شهر]خیمه زدند و رسما یاغی شدند. در یاغی شدنشان هم از اصول بسیار خشک و خشنی پیروی می کردند،می گفتند: دیگران مسلمان نیستند، چون مسلمان نیستند، از آنها نمی توانیم زن بگیریم و به آنها نباید زن بدهیم،ذبایح آنها(یعنی گوشتی که آنها ذبح می کنند)حرام است،از قصابی آنها نباید بخریم،و بالاتر اینکه کشتن زنان و اطفال آنها جایز است.
آمدند بیرون[شهر]. چون همه مردم دیگر را جایز القتل می دانستند شروع کردند به کشتار و غارت کردن.وضع عجیبی شد. یکی از صحابه پیغمبر با زنش می گذشت در حالی که آن زن حامله بود.از او خواستند که از علی تبری بجوید.این کار را نکرد. کشتندش، شکم زنش را هم با نیزه دریدند،گفتند شما کافرید. و همینها از کنار یک نخلستان می گذشتند(نخلستان متعلق به کسی بوده که مال او را محترم می دانستند) یکی از اینها دست برد و یک خرما به دهانش گذاشت.چنان به او نهیب زدند که خدا می داند.گفتند: به مال برادر مسلمانت تجاوز می کنی؟!
برخورد علی علیه السلام با خوارج
کارشان به جایی کشید که علی علیه السلام آمد در مقابل اینها اردو زد.دیگر نمی شد آزادشان گذاشت. ابن عباس را فرستاد برود با آنها سخن بگوید. همانجا بود که ابن عباس برگشت گفت: پیشانیهایی دیدم پینه بسته از کثرت عبادت،کف دستها مثل زانوی شتر است، پیراهنهای کهنه زاهد مآبانه و قیافه های بسیار جدی و مصمم.ابن عباس کاری از پیش نبرد. خود علی علیه السلام رفت با آنها صحبت کرد. صحبتهای حضرت مؤثر واقع شد. از آن عده که دوازده هزار نفر بودند،هشت هزار نفرشان پشیمان شدند. علی علیه السلام پرچمی را به عنوان پرچم امان نصب کرد که هر کس زیر این پرچم بیاید در امان است. آن هشت هزار نفر آمدند ولی چهار هزار نفر دیگرشان گفتند محال و ممتنع است.علی هم شمشیر به گردن این مقدسینی که پیشانی شان پینه بسته بود گذاشت، تمام اینها را از دم شمشیر گذارند و کمتر از ده نفر آنها نجات پیدا کردند که یکی از آنها عبد الرحمن بن ملجم،این آقای مقدس بود.
علی علیه السلام در نهج البلاغه جمله ای دارد(علی موجود عجیبی است.اصلا عظمت علی اینجا ظاهر می شود)می گوید: «انا فقات عین الفتنة و لم یکن لیجتری ء علیها احد غیری بعد ان ماج غیهبها و اشتد کلبها» (13) این من بودم و فقط من بودم که چشم این فتنه را در آوردم، و غیر از من احدی قادر نبود که چشم این فتنه را بکند(فتنه این خشکه مقدس ها)،غیر از من احدی از مسلمین جرات نمی کرد که شمشیر به گردن اینها بگذارد. چون طبقه به اصطلاح مقدس مآب را فقط دو طبقه می توانند بکشند: یکی طبقه ای که به اسلام و خدا معتقد نیست، مثل اینکه اصحاب یزید آمدند امام حسین را کشتند. ولی اینکه طبقه ای که خودشان مسلمان باشند جرات کنند در مقابل این طبقه حرفی بزنند و کاری کنند، کار هر کس نیست، شیر افکن است،بصیرتی می خواهد مثل بصیرت علی که خطر اینها را برای دنیای اسلام احساس کند(حال عرض می کنم علی چه احساسی کرده بود، از کلام خود علی استنباط می کنند)، آنها از این طرف ذکر خدا بگویند، قرآن بخوانند،و علی از آن طرف شمشیر بزند و قلع و قمعشان کند. بصیرتی فقط مثل بصیرت علی می خواهد.
فرمود: «و لم یکن لیجتری ء علیها احد غیری »هیچ مسلمان دیگر،هیچ یک از صحابه پیغمبر چنین جراتی را به خود نمی داد که به روی اینها شمشیر بکشد،ولی من کشیدم و افتخار می کنم که کشیدم.می گوید: «بعد ان ماج غیهبها»[چشم این فتنه را در آوردم]پس از آنکه دریای ظلمت داشت موج می زد و موج تاریکی بالا گرفته بود (14) «و اشتد کلبها».این جمله عجیب است: و کلبش داشت فزونی می گرفت. کلب یعنی هاری. سگ وقتی که هار می شود و به اصطلاح عامیانه دیوانه می شود، بیماری خاصی پیدا می کند. وقتی که این حیوان این بیماری را پیدا می کند،دیگر آشنا و غیر آشنا و صاحب و غیر صاحب نمی شناسد، به هر انسانی یا حیوانی که می رسد گاز می گیرد و نیش خودش را در بدن او فرو می کند و بعد، از لعاب دهان او میکروب این بیماری وارد خون طرف می شود و بعد از مدتی او هم هار می شود. یعنی یک سگ هار اگر یک اسب را بگزد، آن اسب بعد از مدتی هار می شود،اگر یک انسان را هم بگزد، آن انسان بعد از مدتی هار می شود.
علی علیه السلام می گوید: این مقدس مآب ها به صورت یک سگ هار در آمده بودند و مانند سگ هار با هر کس تماس می گرفتند او را هم مثل خودشان هار می کردند. همین طور که اگر مردم ببینند یک سگ هار شده است،هر کسی به خودش حق می دهد که او را اعدام کند برای اینکه نگزد و دیگران را هار نکند، من این سگهای هار را دیدم، و دیدم چاره ای غیر از اعدام اینها نیست، اگر نه، طولی نمی کشد که بیماری هاری خودشان را به جامعه اسلامی سرایت می دهند و جامعه اسلامی را در جمود و تقشر و تحجر و حماقت و نادانی فرو می برند.
من خطر[برای]اسلام را پیش بینی می کردم. من بودم که چشم این فتنه را در آوردم،غیر از من احدی جرات چنین کاری را نداشت، پس از آنکه موج تاریکی و شبهه و شک درباره اینها بالا گرفته بود و هاری اینها فزونی یافته بود و روز به روز به دیگران سرایت می کرد.
ممیزات خوارج
خوارج ممیزاتی داشتند. یکی از ممیزات اینها همان مساله شجاعت و فداکاری زیاد اینها بود. چون روی عقیده کار می کردند،فداکار بودند،و عجیب هم فداکار بودند. داستانهای عجیبی از فداکاریهای اینها هست.خاصیت دومشان این بود که اینها متنسک بودند یعنی متعبد بودند، زیاد عبادت می کردند. این آن چیزی بود که دیگران را زیاد به شک و شبهه می انداخت که علی فرمود: غیر از من کسی دیگر جرات نمی کرد اینها را بکشد. خاصیت سومی که اینها داشتند همان جهالت و نادانی زیاد اینها بود. امان از جهالت و نادانی که بر سر اسلام از جهالت و نادانی چه آمده است؟!نهج البلاغه کتاب عجیبی است، در هر جهت کتاب عجیبی است: توحیدش عجیب است،موعظه اش عجیب است،د عا و عبادتش عجیب است، تحلیل تاریخ زمان خودش هم عجیب است.علی علیه السلام وقتی معاویه یا عثمان یا خوارج و یا سایر جریانها را تحلیل می کند،عجیب تحلیل می کند.
از جمله درباره خوارج این طور می فرماید: «ثم انتم شرار الناس »شما بدترین مردم هستید.به این مقدس مآب ها می گوید: شما بدترین مردم هستید. چرا؟ما اگر باشیم می گوییم:ای آقا،بالاخره هر چه باشد آدمهای بی ضرری هستند،آدمهای خوبی هستند. مااین جور آدمها را می گوییم آدمهای خوب. از نظر ما اینها آدمهای خوب هستند. ولی آیا می دانید چرا علی می گوید شما بدترین مردم هستید؟جمله بعدش این است: «و من رمی به الشیطان مرامیه و ضرب به تهیه » شما به این دلیل بسیار مردم بدی هستید که تیرهایی هستید در دست شیطانها،شیطان شما را به منزله تیر قرار می دهد، در کمان خودش می گذارد و هدف خود را می کوبد.
علی علیه السلام می گوید: شما ابزار بسیار قاطعی هستید در دست شیاطنها. و این را هم توجه داشته باشید که در زمان علی علیه السلام یک طبقه منافق امثال عمرو عاص و معاویه پیدا شده بودند که اینها عالم و دانا بودند و واقعیتها را می دانستند.و الله علی را از دیگران بهتر می شناختند. این شهادت تاریخ است که معاویه به علی ارادت داشت و با او می جنگید. (دنیا طلبی،حرص، عقده روحی داشتن،از اینها غافل نمائید).دلیلش این است که بعد از شهادت علی علیه السلام هر کس از صحابه نزدیک علی[نزد او می آمد]به او می گفت: علی را برای من توصیف کن.وقتی توصیف می کردند، اشکهایش جاری می شد و می گفت: هیهات که دیگر روزگار مانند علی انسانی را بیاورد.
افرادی بودند مثل عمرو عاص و معاویه که علی و حکومت علی را می شناختند،هدفهای علی را می دانستند اما دنیا طلبی امانشان نمی داد. این طبقه زیرک منافق همیشه از این خشکه مقدس ها به عنوان یک تیر برای زدن هدفهای خودشان استفاده می کردند،و این جریان همیشه در دنیا ادامه دارد. این مشکل بزرگ علی همیشه در دنیا هست.همیشه منافق هست، الآن هم و الله معاویه و عمرو عاص هست در لباسهای گوناگون، و همیشه ابن ملجم ها و خشکه مقدس ها و تیرهایی که ابزار دست شیطانها می باشند هستند، همیشه آماده ها برای! 609 گول خوردن ها و تهمت زدن ها هستند که مثل علی را بگویند کافر شد،مشرک شد.یک کسی درباره ابن سینا گفته بود که ابن سینا کافر است (15).ابن سینا این رباعی را گفت:
کفر چو منی گزاف و آسان نبود محکمتر از ایمان من ایمان نبود در دهر یکی چو من و آن هم کافر پس در همه دهر یک مسلمان نبود
هر چه دانشمند بزرگ تاکنون اسلام داشته، این خشکه مقدس ها می گویند: این مسلمان نبوده،کافر بوده،این شیعه نبوده، مثلا دشمن علی علیه السلام بوده است. جریانی را برای شما نقل کنم.مسلمانها بیدار باشید،از خوارج نهروان نباشید،تیر شیطان قرار نگیرید!
روزی یکی از دوستان تلفن کرد: آقای من خیلی تعجب می کنم، جریان خیلی عجیبی شنیدم. آقا این اقبال پاکستانی که شما جلسه جشن و یاد بود برایش گرفتید،این که می گویند در کتابش به امام جعفر صادق علیه السلام اهانت کرده و فحش داده. گفتم: این حرفها چیست؟! گفت: فلان صفحه از فلان کتاب را ملاحظه بفرمایید. گفتم:خودت دیدی؟گفت: نه، یک آقای خیلی محترمی به من گفت.من تکان خوردم. تعجب کردم از بعضی دوستان مثل آقای سعیدی-که دیوان اقبال را از اول تا آخر خوانده اند-که اینها چطور چنین چیزی را ندیده اند.
به او گفتم: اولا صحبت یاد بود و تجلیل نبود،صحبت سوژه قرار دادن بود، ما کسی را که تجلیل نکردیم اقبال بود، اقبال سوره را سوژه قرار دادیم برای یک سلسله هدفهای اسلامی،اگر حضور نداشته اید، در کتابش که منتشر می شود خواهید دید.فورا با جناب آقای سید غلامرضا سعیدی تماس گرفتم و از ایشان پرسیدم.او هم حیرت کرد،گفت: نه آقا من خوانده ام،چنین چیزی نمی شود.گفتم:آخر دروغ به این بزرگی که نمی شود. یکی دو ساعت بعد یک وقت ایشان یادش افتاد،آمد گفت: فهمیدم جریان چیست.
جریان این است: دو نفر بوده اند در هندوستان، یکی جعفر نام و یکی صادق نام.در وقتی که انگلیس ها آمدند هندوستان را احتلال کردند، مسلمین علیه آنها قیام کردند و این دو نفر رفتند با انگلیس ها ساختند و نهضت اسلامی را از پشت خنجر زدند و از بین بردند.اقبال ایندو را در کتابش مذمت کرده. خیال می کنم هر کس اشتباه کرده ،همین باشد. گفتم حالا ببینیم. کتاب را آوردند.دیدم در آن صفحه ای که این آقایان می گویند،این جور می گوید: هر جا که در دنیا یک خرابی هست در آنجا یا یک صادقی وجود دارد و یا یک جعفری.در دو صفحه قبلش می گوید:
جعفر از بنگال و صادق از دکن ننگ دین ننگ جهان ننگ وطن
جعفر بنگالی و صادق دکنی را می گوید. مگر امام جعفر صادق اهل بنگال یا دکن بوده؟!بعد هم ما تحقیق تاریخی کردیم،معلوم شد پس از آنکه انگلیس ها می آیند هندوستان را احتلال کنند،دو سردار اسلامی شیعی یکی به نام سراج الدین و یکی به نام تیپو سلطان(ظاهرا سراج الدین در جنوب هندوستان و تیپو سلطان در شمال هندوستان)این دو نفر قهرمان بزرگ قیام می کنند(و اقبال این دو قهرمان شیعی را در حد اعلی ستایش می کند). انگلیس ها در دستگاه سراج الدین،جعفر را پیدا کردند،با او ساختند،او شریک دزد بود و رفیق قافله، در دستگاه تیپو سلطان هم صادق را درست کردند،او هم شد شریک دزد و رفیق قافله، و این هر دو آمدند از پشت خنجر زدند و نتیجه این شد که انگلیس ها سیصد سال استعمار خودشان را بر هندوستان مستولی کردند.
نتیجه این شد که سراج الدین و تیپو سلطان نزد شیعه محترمند چون هم شیعی هستند و هم قهرمان، نزد اهل تسنن محترمند چون قهرمان اسلامی هستند، نزد هندوها هم محترمند چون قهرمان ملی هستند. ولی این دو نفر دیگر، خائن در نزد شیعه و سنی و هندوی هندوستان و پاکستان، و مردمانی مذموم،منفور و سمبل خیانت هستند.
هنوز که سه ماه از برگزاری آن مجلس یاد بود گذشته است،شاید کمتر روزی اتفاق می افتد که من مواجه نشوم با این سؤال که: آقا!این آقایی که شما شعرهایش در مدح امام حسین را می خوانید چرا به امام جعفر صادق فحش داده؟!و چیزی که اکنون در محافل غیر اسلامی اسباب مضحکه شده است و من رنج می برم این است که در محافل غیر اسلامی این قضیه منعکس شده است که اقبال پاکستانی، جعفر بنگالی و صادق دکنی را هجو کرده و مسلمانها هر جا می نشینند می گویند اقبال به امام جعفر صادق فحش داده،عقل مسلمانها را ببینید! آن وقت ما در مقابل این محافل غیر اسلامی خجالت می کشیم که ببینیم مسلمانهای ما سطح فکرشان اینقدر!611 پایین است.
معاویه هنگامی که پیک علی علیه السلام در شام بود،در حالی که روز چهار شنبه بود گفت اعلام نماز جمعه کنید. اعلام نماز جمعه کردند. در روز چهار شنبه نماز جمعه خواند. احدی به او اعتراض نکرد.در خفا نماینده علی علیه السلام را خواست،گفت:«برو به علی بگو با صد هزار شمشیرزن به سراغ تو می آیم که چهار شنبه را از جمعه تشخیص نمی دهند.به علی بگو حساب کار خودت را بکن ». حالا حسینیه ارشاد گنهکار شده است که یک روزی راجع به فلسطینی ها بحث کرده و گفته است مردم!به فلسطینی ها کمک کنید. یک عده یهودی-که جاسوسهای اسرائیل در این مملکت فراوانند و بسیاری از مسلمانهای خودمان با کمال تاسف جاسوس آنها هستند-با حسینیه ارشاد کینه برداشته اند و روزی نیست که علیه حسینیه ارشاد شایعه درست نکنند (16).
من از شما هیچ چیزی نمی خواهم جز اینکه بگویم چشمتان را باز کنید،تحقیق کنید،بدانید عناصر یهود در این مملکت و در همه ممالک اسلامی فراوانند،دست اینها،جاسوسها و پول اینها مرتب دارد کار می کند. از خوارج نهروان نباشید.آخر تا کی ما می خواهیم به نام اسلام علیه اسلام شمشیر بزنیم؟! اگر ما از این درسها پند نگیریم،پس از چه می خواهیم پند بگیریم؟ چرا ما هر سال می آییم جمع می شویم به نام علی مجلس می گیریم؟چون علی زندگی اش آموزنده است.یکی از نکات آموزنده زندگی علی علیه السلام همین مبارزه با خوارج است، مبارزه با خشکه مقدسی ماست، مبارزه با نفاق است،مبارزه با جهالت است.
علی شیعه جاهل نمی خواهد، علی شیعه ای که حقه بازها و یهودیها و جهودها بیایند شایعه درست کنند بگویند اقبال پاکستانی به امام جعفر صادق تان فحش داده، بعد مثل برق در میان این مردم ساری و جاری بشود که اقبال پاکستانی-العیاذ بالله-ناصبی بوده(این مردی که مخلص اهل بیت پیغمبر است) و نروند کتابش را باز کنند یا اقلا تاریخش را از سفارت پاکستان یا جای دیگر بپرسند،چنین شیعه ای را علی علیه السلام نمی خواهد و از او بیزار است. چشمهایتان را باز کنید، گوشهایتان را باز کنید، هر حرفی را که می شنوید فورا نگویید«می گویند چنین ». آخر این «می گویند» ها ریشه هایش یک جاهای خطرناک است.تحقیق کنید،بعد از تحقیق هرچه که می خواهید بینکم و بین الله بگویید،اما بی تحقیق حرفی را نزنید.
عبد الرحمن بن ملجم می آید علی علیه السلام را می کشد،آن وقت ببینید چقدر برایش کف می زنند. یکی از این خارجیها یک رباعی دارد،[در بیت اول آن]می گوید:
یا ضربة من تقی ما اراد بها الا لیبلغ من ذی العرش رضوانا
مرحبا به ضربت آن مرد پرهیزگار(کی؟ابن ملجم)، آن مرد پرهیزگاری که جز رضای خدا چیزی را در نظر نداشت.بعد می گوید: «اگر اعمال تمام مردم را در ترازوی میزان الهی بگذارند و آن ضربت ابن ملجم را نیز بگذارند،آن وقت خواهند دید که در میان خلق خدا هیچ کس عملی بزرگتر از عمل ابن ملجم انجام نداده است.» جهالت اینچنین می کند با اسلام و مسلمین.
شهادت علی علیه السلام
ابن ملجم یکی از آن نه نفر زهاد و خشکه مقدس هاست که می روند در مکه و آن پیمان معروف را می بندند و می گویند همه فتنه ها در دنیای اسلام معلول سه نفر است: علی، معاویه و عمرو عاص.ابن ملجم نامزد می شود که بیاید علی علیه السلام را بکشد.قرارشان کی است؟ شب نوزدهم ماه رمضان. چرا این شب را قرار گذاشته بودند؟ ابن ابی الحدید می گوید: نادانی را ببین!اینها شب نوزدهم ماه رمضان را قرار گذاشته، گفتند چون این عمل ما یک عبادت بزرگ است،آن را در شب قدر انجام بدهیم که ثوابش بیشتر باشد.
ابن ملجم آمد به کوفه و مدتها در کوفه منتظر شب موعود بود.در این خلالهاست که با دختری به نام «قطام »که او هم خارجی و هم مسلک خودش است آشنا می شود،عاشق و شیفته او می گردد. شاید تا اندازه ای می خواهد این فکرها را فراموش کند. وقتی که می رود با او مساله ازدواج را در میان می گذارد، او می گوید من حاضرم ولی مهر من خیلی سنگین است.
این هم از بس شیفته اوست می گوید هر چه بگویی حاضرم. می گوید سه هزار درهم.می گوید مانعی ندارد. یک برده. مانعی ندارد. یک کنیز. مانعی ندارد. چهارم: کشتن علی بن ابیطالب.اول که خیال می کرد در مسیر دیگری غیر از مسیر کشتن علی علیه السلام قرار گرفته است تکان خورد، !613 گفت ما می خواهیم ازدواج کنیم که خوش زندگی کنیم، کشتن علی که مجالی برای ازدواج و زندگی ما نمی گذارد .گفت: مطلب همین است.اگر می خواهی به وصال من برسی باید علی را بکشی. زنده ماندی که می رسی، نماندی هم که هیچ.مدتها در شش و پنج این فکر بود.خودش شعرهایی دارد که دو شعر آن چنین است:
ثلاثة آلاف و عبد و قینة و قتل علی بالحسام المسمم و لا مهر اعلی من علی و ان علا و لا فتک الا دون فتک ابن ملجم
می گوید این چند چیز را به عنوان مهر از من خواست. بعد خودش می گوید: در دنیا مهری به این سنگینی پیدا نشده و راست هم می گوید. می گوید: هر مهری در دنیا هر اندازه بالا باشد، این قدر نیست که به حد علی برسد. مهر زن من خون علی است. بعد می گوید: و هیچ تروری در عالم نیست و تا دامنه قیامت واقع نخواهد شد مگر اینکه از ترور ابن ملجم کوچکتر خواهد بود،و راست هم گفت.
آنوقت ببینید علی چه وصیت می کند؟ علی در بستر مرگ که افتاده است، دو جر این را در کشوری که پشت سر خود می گذارد می بیند: یکی جریان معاویه و به اصطلاح قاسطین، منافقینی که معاویه در راس آنهاست،و یکی هم جریان خشکه مقدس ها،که خود اینها با یکدیگر تضاد دارند.ح الا اصحاب علی بعد از او چگونه رفتار کنند؟ فرمود:بعد از من دیگر اینها را نکشید:«لا تقتلوا الخوارج بعدی » درست است که اینها مرا کشتند ولی بعد از من اینها را نکشید،چون بعد از من شما هر چه که اینها را بکشید به نفع معاویه کار کرده اید نه به نفع حق و حقیقت،و معاویه خطرش خطر دیگری است. فرمود: «لا تقتلوا الخوارج بعدی فلیس من طلب الحق فاخطاه کمن طلب الباطل فادرکه » (17) خوارج را بعد از من نکشید که آن که حق را می خواهد و اشتباه کرده مانند آن که از ابتدا باطل را می خواسته و به آن رسیده است نیست. اینها احمق و نادان اند،ولی او از اول دنبال باطل بود و به باطل خودش هم رسید.
علی با کسی که کینه ندارد، همیشه روی حساب حرف می زند.همین ابن ملجم را که گرفتند و اسیر کردند،آوردند خدمت مولی علی علیه السلام.حضرت با یک صدای نحیفی(در اثر ضربت خوردن)چند کلمه با او صحبت کرد، فرمود: چرا این کار را کردی؟ آیا من بد امامی برای تو بودم؟(من نمی دانم یک نوبت بوده است یا دو نوبت یا بیشتر،ولی همه اینها را که عرض می کنم نوشته اند). یک بار مثل اینکه تحت تاثیر روحانیت علی قرار گرفت، گفت: «افانت تنقذ من فی النار» (18) آیا یک آدم شقی و جهنمی را تو می توانی نجات دهی؟من بدبخت بودم که چنین کاری کردم؟و هم نوشته اند که یک بار که علی علیه السلام با او صحبت کرد،با علی با خشونت سخن گفت، گفت: علی! من آن شمشیر را که خریدم با خدای خودم پیمان بستم که با این شمشیر بدترین خلق خدا کشته شود، و همیشه از خدا خواسته ام و دعا کرده ام که خدا با این شمشیر بدترین خلق خودش را بکشد. فرمود: اتفاقا این دعای تو مستجاب شده است، چون خودت را با همین شمشیر خواهند کشت.
علی علیه السلام از دنیا رفت. او در شهر بزرگی مانند کوفه است. غیر از آن عده خوارج نهروانی، باقی مردم همه آرزو می کنند که در تشییع جنازه علی شرکت کنند، بر علی بگریند و زاری کنند.شب بیست و یکم، مردم هنوز نمی دانند که بر علی چه دارد می گذرد و علی بعد از نیمه شب از دنیا رفته است. تا علی از دنیا می رود فورا همان شبانه، فرزندان علی(امام حسن،امام حسین،محمد بن حنفیه، جناب ابو الفضل العباس) و عده ای از شیعیان خاص-که شاید از شش هفت نفر تجاوز نمی کردند-محرمانه علی را غسل دادند و کفن کردند و در نقطه ای که ظاهرا خود علی علیه السلام قبلا معین فرموده بود-که همین مدفن شریف آن حضرت است و طبق روایات، بعضی از انبیای عظام نیز در همین سرزمین مدفون هستند-در همان تاریکی شب دفن کردند و احدی نفهمید. بعد محل قبر را هم مخفی کردند و به کسی نگفتند.
فردا مردم فهمیدند که دیشب علی دفن شده. محل دفن علی کجاست؟ گفتند لازم نیست کسی بداند،و حتی بعضی نوشته اند امام حسن علیه السلام صورت جنازه ای را تشکیل دادند و به مدینه فرستادند که مردم خیال کنند که علی علیه السلام را بردند مدینه دفن کنند،چرا؟به خاطر همین خوارج. برای اینکه اگر اینها می دانستند علی را کجا دفن کرده اند،به مدفن علی جسارت می کردند،می رفتند نبش قبر می کردند و جنازه علی را از قبرش بیرون می کشیدند. تا خوارج در دنیا بودند و حکومت می کردند، غیر از فرزندان علی و فرزندان فرزندان علی(ائمه اطهار)کسی نمی دانست علی کجا دفن شده است. تا اینکه آنها بعد از حدود صد سال منقرض شدند، بنی امیه هم رفتند، دوره بنی العباس رسید، دیگر مزاحم این جریان نمی شدند.امام صادق علیه السلام برای اولین بار[محل قبر علی علیه السلام را] آشکار فرمود.همین صفوان معروفی که شما در زیارت عاشورا دعایی می خوانید که در سند آن نام او آمده است،می گوید من خدمت امام صادق در کوفه بودم،ایشان ما را آورد بر سر قبر علی علیه السلام و فرمود قبر علی اینجاست و دستور داد-ظاهرا برای اولین بار-سایبانی برای قبر علی علیه السلام تهیه کنیم،و از آن وقت قبر علی علیه السلام آشکار شد.
پس این مشکل بزرگ برای علی علیه السلام منحصر به زمان حیاتش نبود،تا صد سال بعد از وفات علی هم قبر علی از ترس اینها مخفی بود.
«السلام علیک یا ابا الحسن، السلام علیک یا امیر المؤمنین » تو و اولاد تو چقدر مظلوم بودید! من نمی دانم آقا امیر المؤمنین مظلومتر است یا فرزند بزرگوارش ابا عبد الله الحسین؟همان طوری که پیکر علی از شر دشمن راحتی ندارد، بدن فرزند عزیزش حسین هم از شر دشمن آسایش ندارد،و شاید به همین جهت است که فرمودند: «لا یوم کیومک یا ابا عبد الله »هیچ روزی مانند روز فرزند من حسین نیست. امام حسین بدن علی علیه السلام را مخفی کرد،چرا؟ برای اینکه به بدن علی جسارت نشود، اما وضع کربلا طور دیگری بود. امام زین العابدین علیه السلام قدرت پیدا نکرد که بدن حسین را بعد از شهادت فورا مخفی کند،نتیجه اش همان شد که نمی خواهم نام ببرم.آن شخص گفت:
لباس کهنه چه حاجت که زیر سم ستور
تنی نماند که پوشند جامه بر بدنش
-------------------------------------------------------
پی نوشتها
1- نهج البلاغه صبحی صالح، خطبه 92.
2- در چهارده جای نهج البلاغه، علی علیه السلام در موضوع کشته شدن عثمان بحث کرده است.
3- اسراء/33.
4- هنگامی که انقلابیون ریختند که عثمان را بکشند، او خودش را روی بدن عثمان انداخت. یک شمشیری که خواستند به تن عثمان بزنند، به دست آن زن خورد و انگشت او(یکی یا بیشتر)قطع شد.
5- نهج البلاغه صبحی صالح،خ طبه 126.
6- نهج البلاغه فیض الاسلام، خطبه 191.
7- العقد الفرید،ج 2/ص 389.
8- نهج البلاغه فیض الاسلام،خطبه 238.
8- انعام/57.
10- زمر/65.
11- اعراف/204.
12- روم/60.
13- نهج البلاغه،خطبه 92.
14- یعنی بعد از اینکه اصلا اوضاع شبهه ناک و شک آمیز و تردیدآور شده بود. ابن عباس هم که می رفت اینها را می دید شک می کرد. فضا مه آلود بود. خودش فرمود: افقها را مه گرفته است. وضع، وضعی نبود که یک سرباز مسلمان که می خواهد به نام اسلام به جنگ برود اطمینان داشته باشد که به نفع اسلام کار می کند.وقتی که مقابل می شد با یک عده ای که می دید از خودش عابد و زاهدترند، از خودش کمتر گناه می کنند، از خودش بیشتر نماز می خوانند و آثار عبادت را در وجهه و چهره اینها می دید،دست او تکان می خورد، اگر شمشیرش بالا می رفت، دستش می لرزید، دلش می لرزید که من چگونه به روی اینها شمشیر بکشم. و اگر علی و رکاب علی نبود و اگر آن افرادی که در رکاب علی بودند اطمینانشان به علی نبود،محال بود که به روی اینها شمشیر بکشند.اوضاع خیلی.
شبهه ناک بود و حق هم داشتند.ما و شما هم اگر می بودیم،دستمان به آن طرف نمی رفت.
15- همیشه بی سوادها و نادانها و جاهلها وقتی که در مقابل دانشمندها،با قدرتها،باهنرها قرار می گیرند و می بینند جامعه برای اینها احترام قائل است، نمی دانند چه کنند،ابزار دیگری که ندارند، اگر بگویند بی سواد است،آثار علمی اش را می بینند، اگر بگویند بی هنر است هنرش را می بینند، اگر بگویند بی عقل است عقلش را می بینند،چه بگویند؟آخرش می گویند: این دین ندارد،این کافر است،این مسلمان نیست.
16- [درباره رابطه استاد شهید با حسینیه ارشاد،رجوع شود به کتاب سیری در زندگانی استاد مطهری،چاپ انتشارات صدرا.]
17- نهج البلاغه،خطبه 60.
18- زمر/19.