سید جواد طباطبایی محقق فلسفه و تاریخ در مناظره ای با حسین کچوئیان جامعه شناس و استاد دانشگاه تهران به بررسی ملیت و ناسیونالیسم در ایران پرداخت. طباطبایی در سخنان خود از مباحث پیش آمده حول محور ناسیونالیسم در ایران ابراز نگرانی شدید کرد و حسین کچویان نیز ریشه ناسیونالیسم را در ایران غربی دانست. این مناظره از سوی نشریه تازه منتشر شده "روایت" به مدیر مسئولی مجید حسینی ترتیب داده شده است.
به گزارش فرارو، سید جواد طباطبایی پژوهشگر برجسته فلسفه سیاسی به بیان دغدغه ها و دیدگاه های خود درباره مسئله ناسیونالیسم در این باره پرداخت. او معتقد است که درباره این مسئله "ایران در یک خطر جدی به سر میبرد." طباطبایی گفت: «اینکه تا چه میزان افرادی این موضوع را میدانند و به آن فکر میکنند را نمیدانم، ولی در تفکرات انفرادی خویش، از افق نه چندان روشنی که پیش روی ماست وحشت میکنم. به گمان من کسانی که باید از نظر اجرایی متولی همچنین بحرانی باشند، که احتمالا در آینده سر باز خواهد کرد، توانشان در حد فهم این بحران، عمق این بحران و پیدا کردن راه حل برای این بحران نیست.»
این پژوهشگر تاریخ ایران معتقد است ماجرای پانترکیستها و انواع تجزیه طلبهای ترک و کرد و عرب در ایران را به صورت "امنیتی" حل می کنند، که باعث شد مسأله عمق بیشتری پیدا کند.
طباطبایی با بیان این که برای حل این مسائل "باید فکر اساسی تری کرد" افزود: «ما در حقیقت، در عین حالی که داریم در ایران حکومت میکنیم، نمیدانیم که ایران چیست. مخاطب در اینجا همه هستیم نه آنکه فقط بگویم چند نفری که در رأس نظام سیاسی کشور هستند. منظورم این است که همگی ایرانیها، نسبت به ایران، یک تلقی احساسی دارند. اما برای حفظ ایران در دنیای کنونی باید دانست که ایران در حقیقت چیست؟ به نظر من نه آنانی که در رأس نشستند نسبت به این موضوع آگاه هستند و نه عامه مردم. با کمال تأسف باید بگویم که نخبگان هم چنین دیدی ندارند.»
او در توضیح مطلب خود اظهار کرد: «ایران یک مسئله است؛ یا در تعبیر دیگری که من استفاده کرده ام، ایران یک «مشکل» است. در دانشگاهها معمولا برای بررسی مسائل ایران، استاد شاگردان را به جنوب شهر یا شمال شهر میفرستد تا دریابند چقدر فحشا هست؟ چقدر اعتیاد هست؟ آسیبهای اجتماعی، بزهکاری و … چقدر در جامعه رواج دارند؟ و برای او اینها مسائل کشور هستند. اما در همه جای دنیا، به کشورهای بزرگ، از جمله ایران، به عنوان یک «مشکل» فلسفی نگریسته میشود. تمامی کشورهای بزرگ و مهم، کشورشان را به عنوان یک «مشکل» میفهمند. شما اگر به آمریکا بروید، سر یک چیز با همدیگر اجماع دارند: همه میگویند «آمریکا». اگر به فرانسه بروید میگویند: «جمهوری فرانسه». درست است که این یک واقعیت انتزاعی است که آمریکا، جمهوری نیست اما از نظر آنها که آمریکا را میفهمند، یک سنگ خارای اصلیای وجود دارد که هیچ چیزی نمیتواند بدان آسیبی برساند. سر آن هم همه با هم اجماع دارند.»
طباطبایی با بیان این که "پیرامون گذشته ایران، تا حدی این اجماع وجود دارد" گفت: «در گذشته ایران، از فردوسی گرفته تا سعدی و حافظ، این اجماع وجود دارد و هر کدام به نوعی این را بیان میکنند. «از آن به دیر مغانم عزیز میدارد» (حافظ) تمامی اینها به نحوی به ایران مجردی ارجاع دارند که همه بر سر آن با هم توافق داریم. برای مثال اینکه اول سنی بودیم و بعد شیعه شدیم، بعد متجدد شدیم و … ولی به نظر من نظامهای سیاسی معاصر ما به ایران طبیعی دست زده است.»
سید جواد طباطبایی با تاکید بر این که "ایران یک کشور است اما عراق، افغانستان و بسیاری دیگر از کشورهای منطقه کشور نیستند گفت: «من زمانی در اروپا هم این را گفتهام که عراق «کشور» نیست و بنابراین وقتی کشور نباشد، ما نمیتوانیم از بالا، پاسبان و سرباز بیاورید و دولت درست کنید. آنها قبایلند؛ قبیله هم رئیس قبیله میخواهد و این اجماع رؤسای قبیله هست که میتواند کشور را حفظ کند. افغانستان هم که از ما جدا شده است این طور است. در اطراف ما همگی وضعیتهای روشنی دارند. ولی ما در این میانه یک «کشور» هستیم. چه بخواهیم چه نخواهیم ما یک «ملت» شدهایم و باید از این دفاع کرد. پدر بزرگ من در تبریز با پدربزرگ یک فرد در بلوچستان کنونی، هرچند زبان همدیگر را نمیفهمند اما خودشان را جزو یک «ملت» میدانستد و برای همین است که بحث قومیت در ایران یک بحث جعلی است.»
این استاد فلسفه سیاسی با بیان این که " ما در این «ملت بودن» دست برده ایم. این حرف را اصلاً نباید سیاسی فهمید. بدین جهت است که بحران کنونی ما بیش از همیشه سر باز کرده است"، معتقد است: «کشورهای عربی نظام «سنت»شان نقص دارد. عمده کشورهای عربی که عرب نیستند؛ بخش عمده کشورهای عرب، به جز عربستان، ملتهای دیگری بودهاند. اما در یک دقیقه، یک انتخاب تاریخی شده است، اینها شدهاند عرب و اینها خودشان بعد از آن عرب میدانند. سوریها و مصریها عرب نیستند و هر دوی آنان وضعی مشابه ما داشتهاند و دوره باستانیای دارند که دوره پیش از اسلامشان است. ما این دوره را میپذیریم و گردن میگیریم ولی آنها نفی میکنند. آنها تنها یک سنت دارند؛ یعنی سنتشان یک نسل دارد و آن عربی- اسلامی است. عربیاش ایدئولوژی جدید است و اسلامیاش متعلق به قدیم. ولی این دو برای آنها یک چیز شده است. برای ما اینطور نیست.»
طباطبایی گفت: «نظام «سنت» ما دارای حداقل چهار نسل است که توضیح آن را عرض خواهم کرد. اول آنکه مسلمانیم، و دوم آنکه ایرانی هستیم و اینها در عرض هم هستند و شما نمیتوانید یکی از اینها را به نفع دیگری مصادره کنید. سوم موردی است که خصوصاً مختص ایران بوده است و در جایگاه درجه دومی قرار میگیرد و آن سنت عقلی یونانی است که ما اخذ کرده ایم. چهارم سنت غربی تجددی است که ما گرفتهایم. رودخانه عظیم ایران از چهار رود تشکیل شده و از چهار رود سرچشمه میگیرد و آن چهار رود در آن میریزند و این، عامل اصلی تناور بودن و متفاوت بودن ایران نسبت به بسیاری از کشورهای منطقه است. این چهار عنصر ما را «کشور» و «ملت» کرده است.»
کچویان: ناسیونالیسم تحت تاثیر غرب شکل گرفته استدر حالی که سید جواد طباطبایی بحث ناسیونالیسم را از منظری داخلی بررسی و ریشه یابی کرد اما دکتر کچویان استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران از منظری بیرونی به موضوع پرداخت. کچویان معتقد است "اساس شکل گیری مفهوم ناسیونالیسم در هر سه بعد ذکر شده تحت تاثیر دعواهای غرب است. یعنی اگر غربی وجود نداشت و بحث ناسیونالیسمی در آن مطرح نمیشد و ما را متاثر نمیکرد یا یک عده تلاش نمیکردند که ما را متاثر کنند، هیچ کدام از این مسئلهها وجود نداشت."
او گفت: «من معتقدم حتی بعد سومی که آقای دکتر مطرح کردند و اعتقاد دارند که فراتر از اوضاع و احوال سیاسی و تحولات تاریخی است هم محصول خود غربیها است. مفهوم سنگ خارایی که «گوبینو» درمورد ایران مطرح میکند یا مفهوم ایده ایران که ایران شناس ایتالیایی «گراردو نیولی» مطرح میکند که ایران چیزی است که از گذشته وجود داشته است و تاریخهای مختلف را طی کرده و حالا در این مقطع به صورت دیگری ظاهر شده و سربرآورده است، اینها هم اگر نگوییم اساسا، م یتوان گفت تا حدود زیادی تحت تاثیر همان مباحث موجود در غرب است. بخش اعظم فکر و کاری که در این زمینه شده است محصول غربیها است. اینکه ایران یک چیز متفاوتی است را اولینبار غربیها گفتهاند و استدلال هم کردهاند که مثلا ایران متفاوت از مصر و جاهای دیگری است که اسلام به آنجا رفته است. آنها هویت خود را از دست دادهاند و همه هویتشان هویت اسلامی شده است اما این حالت برایما به وجود نیامده است و هویت ما اسلام را در خود جای داده است ودر آن حل نشده است و این همان خاصیت هویت ایرانی است و...»
کچویان با بیان این که "مسئله این است که عدهای از زمان مشروطه سعی کردهاند خواستههای خود را در قالب ناسیونالیسم مطرح کنند." اظهار کرد: «لذا سوال از خاستگاههای ناسیونالیسم در ایران به این معنی است که به لحاظ اجتماعی آنها چه کسانی بودند که این مفهوم یا ایده، بیانگر یا مبین خواست آنها یا توجیه کننده موقعیت و چارچوبی بوده که میتوانستند در قالب آن خود را تعریف کنند.»
این استاد دانشگاه گفت: «خاستگاه اجتماعی ناسیونالیسم ایران در واقع تمام کسانی است که به تجدد و غرب تمایل دارند. به نظر من ناسیونالیسم در ایران فی نفسه موضوعیت ندارد. هرجا کسی ناسیونالیسم را مطرح کرده است گرایش به غرب را مطرح و ذیل ناسیونالیسم، هویت قبلی ایران را که دیانت در آن وجه مهمی داشته، نفی و زمینه رشد و گسترش غرب را مهیا کرده است.»
دیدگاه حسین پاینده در خصوص این مناظره:
حسین پاینده استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی در نشریه روایت نوشت:
گفتوگوی آقایان دکتر طباطبائی و کچویاناز منظری متعارف مناظرهای است بین یک استاد علوم سیاسی و یک جامعهشناس دربارهی چیستی هویت ایرانی. در این مناظره، هر یک از ایشان در پاسخ به پرسشهایی مانند «خاستگاه ناسیونالیسم ایرانی چیست؟» یا «ناسیونالیسم ایرانی در وضعیت کنونی بیشتر گذشتهگرا است یا حالگرا؟»، دیدگاههای خود را مطرح میکنند و برای اثبات درستی نظراتشان دلایلی میآورند. از این حیث، آنچه در متن این گفتوگو میخوانیم با تلقی متداول از «مناظره» همخوانی دارد و از آن فراتر نمیرود. اما اگر لایهی سطحی این کشاکش کلامی را کنار بزنیم ومجادلهیاین دو چهرهی شناختهشده در علوم انسانی را از منظر روایتشناسی بررسی کنیم، آنگاه اظهارات هر دو طرفِ این مناظره حکم چیزی بیش از بیان آراء شخصی را پیدا میکند و به برساختن دو روایت متباین از ایرانیبودگی تبدیل میشود. به عبارت دیگر، اگرچه دکتر طباطبائی ــ و ایضاً دکتر کچویانــ مدعی است که در به دست دادن تعریفی از خاستگاهها و وضعیت کنونی ناسیونالیسم ایرانی صرفاً وارد جدل یا پُلمیک علمی با طرف مقابل شده، اما در واقع هر دو نفر نقش راویانی را ایفا میکنند که روایتهایشان از ملیت و ناسیونالیسم ایرانی از هر حیث مغایر و ناسازگار با یکدیگر است. تقسیمبندی و تعریف ژرارژنت از انواع راوی میتواند پرتو روشنی بر شیوههای متضاد روایتگری در گفتار ایشان بیفکند.
مطابق با تقسیمبندی ژنت، راویان یا «درونداستانی»اند(homodiegetic) و یا «برونداستانی» (heterodiegetic). (این دو نوع راوی را در نظریههای قدیمیتر با نام «راوی اولشخص» و «راوی سومشخص» میشناختیم که البته اصطلاحات نادقیقی بودند.) راوی درونداستانی خود به همان جهان داستانیای تعلق دارد که روایتش میکند. به بیان دیگر، این راوی همهچیز را از منظر کنشگری درون داستان تجربه میکند و گزارش میدهد. متقابلاً راوی برونداستانی جایگاهی بیرون از جهان روایتشده در داستان دارد و همهچیز را از منظری بیرونی مشاهده و روایت میکند. رابطهی راوی با جهان داستانی از اهمیت بسزایی برخوردار است، زیرا در یک حالت (روایت درونداستانی) راوی به آن جهان احساس تعلق میکند، و در حالتی دیگر (روایت برونداستانی) نقش مشاهدهگر دانا و حکیمی را دارد که بدون جانبداری صرفاً ماوقع را گزارش میکند.
در این مناظره، دکتر طباطبائی روایتی درونداستانی، از منظر یک اولشخص دلسوز، دربارهی عناصر ملیت ایرانی و بحرانی که به زعم ایشان در پیش است به دست میدهد. ایشان در ابتدای روایتش اصرار میکند که «خطری جدی» برای کشور را تشخیص داده و هم از این روست که«میترسد و فریاد میزند».از نظر ایشان،«سوء مدیریت کلان و اساسی کشور» باعث شده که این بحران«در عمق جامعه شدت و حدت پیدا کند و عمیقتر شود و ریشه دواند». اکنوندیگر این بحران در حال سر باز کردن و «بیرون» آمدن است. با این نحوهی ورود به مناظره، دکتر طباطبائی به طور ضمنی موضع خود را در جایگاه راوی درونداستانی اعلام میکند. ایشان به عنوان کسی که دلسوزانه متوجهی این بحران شده،از موضع کسی سخن میگوید که خود در این وضعیت پُرمخاطره حضور دارد و خواهان حفظ منافع ملی است.
هدف هر راویای، افزایش میزان باورپذیری روایت است. مخاطب روایت (خواه خوانندهی رمان و خواه تماشاگر فیلم، بینندهی اخبار تلویزیون، خوانندهی متن این مناظره، حتی خوانندهی گزارش هواشناسی، و غیره) باید به راوی در جایگاه بیانکنندهی واقعیت اعتماد کند تا داستانِ روایتشده برایش صبغهای ملموس و باورکردنی پیدا کند. دکتر طباطبائی با اتخاذ تمهید هوشمندانهای که گفتیم (قرار دادن شخص خود در موضع عالِم دلسوز به منافع ملی) برای روایتی از ماهیت و عناصر سازندهی «ملیت ایرانی» زمینهچینی میکند که هستهی مرکزی گفتههای ایشان را تشکیل میدهد. در واقع، ایشان چند بار مؤکداً تصریح میکند که گفتارش «عالمانه و علمی» (به دور از هر گونه تعصب یا جانبداری) است. مطابق با این روایت، هویت ملی ما در فرایندی تاریخی و به صورت حاصل جمع چهار عنصر شکل گرفته است: «اسلام، ایرانیت، سنت عقلانی یونانی و تجدد غربی». انقلاب فرهنگی و نظام جمهوری اسلامی به ترکیب این چهار عنصر «دست زده»و بحران امروز نتیجهی این دخالت نابجا است. همچنان که تغییر مسیر رودهایی که به یک دریاچه منتهی میشوند میتواند باعث خشکی آن دریاچه شود، دستکاری در عناصر چهارگانهی هویت ایرانی و بر هم زدن «نظام طبیعیِ» ایرانیبودگیهم نتایج زیانباری برای جامعه و کشور ما به دنبال داشته است.
روایت درونداستانی دکتر طباطبائی همچنین به گونهای ارائه میشود که مخاطب این روایت در جایگاه تفاخر به تاریخ ملی قرار بگیرد. یکی از تمهیدهایی که ایشان به این منظور استفاده میکند، قیاس بین گذشتهی غیراسلامی ایران با گذشتهی غیراسلامی سایر کشورهای مسلمان است. به زعم این راوی، به غیر از عربستان که زادگاه اسلام است، سایر کشورهایی که خود را «عرب» محسوب میکنند در واقع عرب نیستند اما گذشتهی غیراسلامیشان را نفی میکنند تا عرب و مسلمان محسوب شوند. حال آنکه ایرانیان به رغم برخورداری از گذشتهی غیراسلامی، هرگز هویت دیرین خود را انکار نکردند، بلکه آن را با هویت اتخاذشدهی اسلامی در هم آمیختهاند تا آمیزهای منحصربهفرد از هویت ایرانی ـ اسلامی به وجود آورند. از این رو، ایران یک کشور است، در حالی که عراق از نظر دکتر طباطبائی «کشور نیست». به طریق اولی، سوریه و مصر و سایر ملتهایی که گذشتهی خود را محو کردهاند، در واقع نباید «کشور» محسوب شوند. پیداست که این نحوهی تمایزگذاری (و در واقع ممتاز کردن) هویت ایرانی در تباین با هویت سایر ملل مسلمان نقش بسزایی در همراهی مخاطبان روایت آقای دکتر طباطبائی با ایشان دارد.
علاوه بر آنچه در خصوص ویژگیهای روایت دکتر طباطبائی گفتیم، همچنین باید به تمهید دیگر و مهمتری اشاره کنیم که تأثیر انکارناپذیری در تثبیت جایگاه ایشان به عنوان راوی دلسوز دارد. پیشتر متذکر شدیم که در نظریههای قدیمیتر به جای اصطلاح «راوی درونداستانی» از اصطلاح «راوی اولشخص» استفاده میشد. بهکارگیری این نوع راوی، که نمونههایش را در آثار طیف گستردهای از نویسندگان ایرانی از صادق هدایت (مثلاً در رمان بوف کور) تا احمد محمود (مثلاً در رمان همسایهها) و جلال آلاحمد (مثلا در رمان مدیر مدرسه) میتوان دید، زمینهی مناسبی برای همدلی عاطفی (سمپاتی) بین روایتگر و روایتشنو (narratee)ایجاد میکند. در این نوع روایت، صدای یک «منِ» روایتکننده را میشنویم که یا خود شخصاً در رویدادها شرکت داشته (که در آن صورت «راوی اولشخص شرکتکننده»(first-person participant) مینامیمش) و یا مشاهدهگر تیزبین رویدادها بوده است (که در آن صورت «راوی اولشخص ناظر» (first-person observer)محسوب میشود).
در هر دو حال، این «منِ» راوی به علت قرار داشتن در متن وقایع، داستان را به گونهای روایت میکند که خواننده با او هماحساس و همراه میشود، گویی که زندگی شخص خودش (خواننده) برای او بازگفته میشود. این دقیقاً همان شگرد رواییای است که آقای دکتر طباطبائی از ابتدای مناظره در پیش میگیرد. ایشان بارها و بارها به شخص خود و به آنچه برایشان رخ داده اشاره میکنند. برای مثال،در آغاز به زمانی اشاره میکنند که «من هنوز در دانشگاه بودم»ودر طول صحبتهایشان نیز چند بار از ماجرای اخراج خودشان از دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران سخن به میان میآورند. مکمل این تأکید بر «منِ راوی»، را در عبارتهایی از این قبیل میتوان دید که در جایجای گفتارشان به چشم میخورد: «از آن وقت [سالهای میانی دههی 1360] من در این فکر بودم»؛ یا «من مدتها است به این فکر هستم که این بحران در کشور وجود دارد».
حضور این راوی در روایت به قدری برای خود او اهمیت دارد که در جایی میگوید: «این همه سال که من بحث سنت و فلان را مطرح کردم اولش که خندیدند، بعد گفتند که دیوانه است، بعد گفتند که عقب مانده است و از این حرفها.» این گفتهی ایشان، دستکم از منظر تأثیرات رواییاش در مخاطب، خواننده را به یاد گفتهی راویِ ایضاً اولشخص داستان «سه قطره خون» میاندازد که از بودن در جمع بیمارانی که در آسایشگاه روانی بستری شدهاند شِکوهوشکایت دارد و خود را سالم و خردمند میداند: «یک سال است که میان این مردمان عجیبوغریب زندگی میکنم. هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم.» راوی اولشخص، هم در داستان هدایت و هم در روایت آقای دکتر طباطبائی، با دادن رنگوبویی به شدت شخصی به آنچه روایت میکند، حسی قوی از همدلی در مخاطب برمیانگیزد. راوی «سه قطره خون» در ابتدای داستان اشاره میکند که: «در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هر ساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد، چقدر چیزها که خواهم نوشت.»
احساس خوانندهی چنین داستان این است که به حرفهای دلسوزانهی این راویِ با فراست بیاعتنایی شده و به ناحق او را نابخرد و دیوانه تصور کردهاند (دقیقاً همان واکنشی که، به گفتهیدکتر طباطبائی، به سخنان او نشان داده شد). این احساس ایجاد نمیشود مگر اینکه راوی با تمهیدهای مختلف، خود را در وقایعْ دخیل (involved)نشان دهد. این «من» که روایت میکند، نه فقط بیانگر واقعیت است (مثلاً این واقعیت که هویت ایرانی ما بر اثر «دستکاری» افراد ناوارد و نابخرد دچار بحران شده)، بلکه خود در زمرهی به اصطلاح «اهل بخیه»قرار دارد و، در یک کلام، میداند که چه میگوید و لذا قابل اعتماد است. پس «من» بودن این راوی اولشخص که به قول ژنت «درونداستانی» است و روایت موثقی به دست میدهد، باید به هر طریق ممکن برجسته شود. اکنون درمییابیم که چرا در سرتاسر سخنان دکتر طباطبائی، ضمیر اولشخص بارها و پیاپی تکرار میشود. در واقع پُربسامدترین واژهای که ایشان به کار میبرد «من» است. در گفتار ایشان، ضمیر اولشخص مفرد، هم به صورت منفصل تکرار میشود («من» در این جملهشان: «نظر من این است که شما به ایران طبیعی دست زدید») و هم به صورت منفصل (پسوند «م» در کلمهی «بگویم» در این جمله ایضاً از ایشان:«با کمال تأسف باید بگویم که نخبگان هم [نظریهای برای فهم ایرانیبودگی] ندارند»).
در تقابل و تباینی آشکار با شیوهای که دکتر طباطبائی در روایت کردن هویت ایرانی در پیش میگیرد، دکتر کچویان نوعی از روایتگری را اتخاذ میکند که ژنت اصطلاحاً «برونداستانی» مینامد. در این شیوه، راوی دیگر یک شخص نیست، بلکه صدایی شخصیتزدوده است که به همهچیز اشراف دارد و میتواند با لحنی مطمئن داستان راروایت کند. از این رو، کلمهای که کمترین کاربرد را در گفتار ایشان دارد و بسیار به ندرت استفاده میشود، «من» است.چنان که پیشتر هم متذکر شدیم، اصطلاح قدیمیتر، اما نه دقیقتر، برای این منظر روایی، «زاویهی دید سومشخص» یا «راوی سومشخص» بود. وجه تسمیِهی این نوع راوی به سومشخص این است که راوی برای اشاره به شخصیتهای داستان از ضمیر «او» استفاده میکند («او وارد اتاق شد»)، در حالی که در روایت اولشخص، راوی خود یکی از شخصیتهای داستان است و داستان را با ضمیر «من» روایت میکند («من وارد اتاق شدم»).راوی سومشخص بنا به تعریف یا «دانای کل» (omniscient) است، یا «دانای محدود» (limited omniscient) و یا «عینی همچون دوربین» (camera objective). راوی سومشخص دانای کل حقایق مسجل را میداند، میتواند با نفوذ به ذهن شخصیتها افکار و احساسات پنهانشان را لو بدهد و خلاصه محدودیتی در دانستگی و بیان ندارد. لحن چنین راویای اغلب بسیار قاطعانه است و گفتارشبیش از استدلال و تبیین شامل گزاره (statement) میشود.
مشخصاتی که برای راوی سومشخص دانای کل برشمردیم، به وفور در کلام آقای دکتر کچویان به چشم میخورد. نخستین جملهی ایشان، گزارهای است که تا پایان مناظره تلاشی برای اثباتش نمیشود هرچند با لحنی قاطعانه اعلام میشود: «ایشان [(دکتر طباطبائی)] روی سؤال شما نماندند و طرح خودشان را مطرح کردند.» دکتر کچویان گفتار مطول دکتر طباطبائی در خصوص آمیختگی هویت ایرانی و تشکیل شدن آن از چهار عنصر مجزا، یا تمام تبیینی را که دکتر طباطبائی از پشت نکردن ایرانیان (بر خلاف کشورهای عربی) به گذشتهی تاریخی خود مطرح کردصرفاً یک «طرح» میداند که درخور پاسخ نیست. ایشان خود میگوید: «من به شکل کلی صحبت میکنم». «کلی» توصیف دقیق و بجایی از نحوهی روایتگری ایشان است چون اصولاً این راوی بسیار به ندرت وارد بحث مفهومی یا حتی مصداقی میشود.
آقای دکتر کچویان به جای وارد شدن به پُلمیک، آنگونه که از یک مناظرهی علمی انتظار میرود، ترجیح میدهد استراتژی رواییِ دیگری اختیار کند که بنیانش «دیگریسازی» است. به زعم ایشان اساساً ملیت ایرانی مفهومی ساخته و پرداختهی غربیها است: «اگر غربی وجود نداشت، ناسیونالیسمی وجود نداشت [نمیداشت] و بحث ناسیونالیسم مطرح نمیشد و یا ما را متاثر نمیکرد.» در جای دیگر، مخاطب ایشان در مناظره به همرأی غربیان تبدیل میشود: «این مسئله ملیت هم که آقای دکتر فرمودند محصول خود غربیها است.»از منظر دکتر کچویان، ناسیونالیسم ایرانی بهانهای است برای گراییدن به آراء غربیها.
یکی از این غربیها که دکتر کچویان نام میبرد، ادوارد براون نویسندهی کتاب چهارجلدی تاریخ ادبی ایران است که دانشگاه تهران (همان دانشگاهی که دکتر کچویان عضو هیأت علمیاش است) یکی از خیابانهای اطراف خود را (که از قضا این مناظره هم در ساختمانی واقع در همین خیابان برگزار شد) برای گرامیداشت این پژوهشگر ادبی به نام او نامگذاری کرده است. طرفه اینکه همین کتاب اکنون به تجویز شورای عالی انقلاب فرهنگی (که دکتر کچویان هم عضوش است) در فهرست منابع درسی رشتهی ادبیات فارسی قرار دارد. ذکر این نکات برای تحلیل ضدروایتی که دکتر کچویان سعی میکند در برابر روایت دکتر طباطبائی ارائه دهد ضرورت دارد، چون همانگونه که از این نکات برمیآید، تناقضهایی در گفتار این راوی هست که ایشان با اتکا به موضع «سومشخص دانای کل» و «راوی برونداستان» میکوشد بر وجودشان چشم ببندد و از آنها اجتناب کند، هرچند که اینجا و آنجا ناخواسته به آنها اشاراتی گذرا هم میکند. برای مثال، در روایت دکتر کچویان گرچه ناسیونالیسم ایرانی منشأ غیرایرانی دارد، اما جریانی قوی در ایران است که قوّتش تعجب ایشان را برمیانگیزد، چندان که میگوید:
«ما تصورمان این نبود که بعد از انقلاب اسلامی جریان ناسیونالیسم بتواند پیدا شود، ولی حقیقتش این است که خودش را بازتولید کرده است و یکی از قویترینها است چرا که به لحاظ سیاسی موقعیت ندارد ولی به لحاظ اجتماعی موقعیت دارد. شما هنوز میبینید این روشنفکران که دارند زبان [فارسی] را عربیزدایی میکنند. من به شما میگویم که بیش از تمام تلاشی که در زمان شاه صورت گرفته است، این روشنفکران بعد از انقلاب اسلامی لغات عربی را از زبان فارسی بیرون کردهاند و دارند هنوز این کار را ادامه میدهند. به شکلهای مختلف این کار را میکنند، مثلاً تثبیت نشانههای ایرانیت که هر روز هم بیشتر میشود، به همراه دولت و یا بدون دولت. البته دولت هم همراه شده است و این به علت قوّت خود قضیه است. مثلاًیلدا و نوروز هر روز ضخامت بیشتری پیدا میکنند. هی دارد گسترش پیدا میکند و بزرگتر هم میشود و اهمیت بیشتری پیدا میکند.»
لحن راوی در اینجا، بخصوص وقتی به گسترش روزافزون گفتمان ناسیونالیسم ایرانی اشاره میکند، آشکارا صبغهای مستأصلانه به خود میگیرد. پیداست که راوی از این موضوع به هیچ روی خرسند نیست، اما در مقام دانای کل نمیتواند از حقایقی مانند گرایش به عربیزدایی از زبان فارسی، رواج نشانههای ایرانیبودگی و وسعت یافتن دامنهی نفوذ نشانههای ناسیونالیستی بیخبر باشد یا به کلی نادیدهشان بگیرد.
شیوهی روایتگریِ راوی برونداستانی همیشه حکایت از دانستگی و اشراف او دارد. راویان رمانهای نوشتهشده به قلم نویسندگان قرن هجدهم و نوزدهم اروپا (مثلاً ساموئل ریچاردسن و چارلز دیکنز) عموماً چنین خصلتی داشتند. روایتگری دکتر کچویان با بهرهگیری از همین شیوهی روایت و با دیگریسازی (انتساب ملیگرایی ایرانی به خاستگاههای فکریِ غیرایرانی و به طور مشخص غربی)، به این نتیجهگیری منجر میشود که سرچشمههای ناسیونالیسم در ایران را باید در اندیشههای رواجیافته از دو گروه اجتماعی جستوجو کرد: یکی درباریان و دیگری روشنفکران متمایل به «تجدد» و غرب. استفاده از این تمهید («دیگریسازی») و معطوف کردن مناظره به سمت این دیدگاه که در تاریخ ما همواره بین ناسیونالیسم و تدیّن چالش و مقابله بوده است، خودبهخود راوی اول (دکتر طباطبائی) را در جایگاه انکار قرار میدهد، به نحوی که در دور بعدی بحث، ایشان مؤکداً تصریح میکند که نه فقط لائیک و مدافع غرب، بلکه ملیگرا هم نیست.
این دقیقاً همان دامچالهای است که راوی برونداستانی هوشمندانه برای راوی اول پهن کرده است. از اینجا به بعد مناظرهای که در ابتدا قرار بود حول پرسش از چیستی ناسیونالیسم و وضعیت کنونی آن صورت بگیرد، به تقابل دوجزئی (binary opposition) بین ملیتباوری و دینباوری فروکاسته میشود. این تقابل ساده البته کمالمطلوب راوی برونداستانی است زیرا به او امکان میدهد تا با طرح این تز که حکومت همیشه باید مصالح جمعی را تأمین کند و این میسّر نمیشود مگر با توسل به عامل وحدتبخشی که همانا دین و ایمان دینی است، روایت تاریخمبنایانهی دکتر طباطبائی از شکلگیری هویت ایرانی را به کلی به حاشیه براند و با این کارْ خود را، در جایگاه راوی دانای کل، پیروزِ این مناظره جلوه دهد.
خطای راهبردی دکتر طباطبائی در این مناظره این است که ایشان با اتخاذ موضعی تدافعی به عبث میکوشد روایت خود از ناسیونالیسم را غیرایدئولوژیک جلوه دهد و رنگوبویی «عالمانه و علمی» به آن بدهد: «من اصلاً در مناسبات قدرت و ایدئولوژیک نیستم، بنابراین وارد این بحث نمیشوم. مسئلهی من اگر ادعا نباشد مسئلهای عالمانه و علمی است.» این انکار نهایتاً راه به جایی نمیبرد زیرا آقای دکتر طباطبائی از این موضوع غفلت میکند که اصولاً هر روایتی، بخصوص روایت درونداستانی از نوع اولشخص شرکتکننده، خواهناخواه ماهیتی گفتمانی (و از آنجا طبعاً ایدئولوژیک) دارد. درست است که ایشان جایی در مناسبات قدرت حاکم ندارند، اما این بدان معنا نیست که روایت ایشان میتواند از هر گونه دلالت گفتمانی و ایدئولوژیک عاری باشد. روایتها نه در خلاء بلکه همیشه در فضایی گفتمانی تولید میشوند. روایت، هم خاستگاهی گفتمانی دارد (از گفتمان برمیآید) و هم اینکه گفتمان را در خود بازتکثیر میکند. جالب اینجاست که دکتر کچویان خود در جایجایِ روایتش از ماهیت به زعم ایشان غربیِ ناسیونالیسم ایرانی، به ماهیت رواییِ گفتار طرف مقابلش اشاره میکند و هفت مرتبه کلمهی «روایت» را به کار میبرد:
«باستانگرایی از کجا آمده است و ایده و فکر باستانگرایی مطرح بود و یا قبلش یا بعدش نوع روایتی که داشتند و یا روایاتی که دیگران داشتند این نوع نگاه از کجا آمده است؟»
«خود آقای طباطبایی به عنوان راوی این مسئله یعنی یکی از روایتهای اصل مسئله خاستگاههاش کجا هست؟»
«وقتی ناسیونالیسم در غرب یک روایت جدید ازش تعریف میشود شما میبینید که در ایران هم یک روایت جدید مطرح میشود.»
«[اگر] نظریهها را در غرب دنبال کنید،[میبینید که در] هر دورهای به یکی از اینها فشار و یا تأکید وجود داشته است برای تعریف ملیت و ایجاد یک روایت خاصی از ناسیونالیسم.»
«این روایت ناسیونالیستی منابع نظریاش دقیقاً چیست و روی چه مقولههای هویتی دست میگذارد و چه طرحهایی برای ایران دارد؟»
«چرا آقای دکتر طباطبایی را مثلاً فلان مجله یا مجموعه آنقدر تقویت میکنند و دائماً حرفهای ایشان را میزنند [منتشر میکنند]؟ ایشان، چه بخواهیم چه نخواهیم، چنین نقشی را بازی میکنند، یعنی روایتشان اینگونه میشود و به کار این بازی میآید.»
این اشارات مکرر به «روایت» و «راوی» نشان میدهند که دکتر کچویان، ولو ناخودآگاهانه، به ماهیت رواییِ تقریرِ دکتر طباطبائی از ایرانیبودگی واقف است. شگفتا که ایشان به همین میزان بر ماهیت رواییِ تقریر خود از همین موضوع چشم میبندد و روایت خود را عین حقیقت جلوه میدهد. هر دو سوی این مناظره راویانی هستند که روایتهایی از ملیت ایرانی به دست میدهند، با این تفاوت که اگر روایتِ راوی درونداستانی از انسجام روایی برخوردار است و سمتوسوی استدلالی و ایجابی دارد، روایتِ راوی برونداستانی فاقد انسجام است و بیشتر شامل گزارههای حکیمانه و سلبی میشود. به همین سبب، این مناظره به هیچ نتیجهی انضمامی در خصوص چیستی ایرانیبودگی نمیرسد، بلکه صرفاً کشاکش دو راوی در برنهادن دو روایت متعارض از ماهیت ناسیونالیسم در کشور ما را به نمایش میگذارد. اگر بتوان کارکردی برای این مناظره قائل شد، آن کارکرد فقط گذاشتن مُهر تأیید بر این تزِاساسیِ منتقدان روایتشناس است که ما در جهانی ساختهشده از روایت زندگی میکنیم و هر گونه فهم از این جهان، هرگز نمیتواند غیرروایی و غیرگفتمانی باشد.