پارچهای را کف پیادهرو پهن میکند. با سلیقه تمام، آن را تمیز میکند؛
گویی ویترین مغازهاش است. کمی صاف و مرتبش میکند. بعد از آن نوبت
کارتنهای موز میرسد. آن را با وسواس خاصی بین مردم و جنسهایش قرار
میدهد. لباسهای دخترانه را یواشیواش و با حوصله از پلاستیکهای سیاه
درمیآورد و حواسش کاملا جمع است که مرتب چیده شوند. ردیف اول، دوم، سوم
و... .
کارشان همین است؛ دستفروشی در حاشیه خیابانهای شهر. کل مغازهشان یک
پارچه چنددرچندمتر است و چندکارتن موز و سقف مغازهشان هم، آسمان خدا. از
ساعت 11 کمکم سروکلهشان پیدا میشود. زمانی نمیگذرد که کل پیادهروها،
دیگر جای سوزنانداختن ندارند. از چیدن وسایل تا فروش آنها، لحظهای
میگذرد. مردم دستهدسته دور یک فروشنده را گرفتهاند. گویی به وجودشان خو
گرفتهاند و برای حضورشان لحظهشماری میکردند؛ فروشندههایی یکدست مردانه،
با مشتریهای یکدست زنانه. از فریادهای همیشگی دستفروشها خبری نیست؛
اینجا جنسها خودشان را فریاد میزنند.
علی 18 بهار را در زندگیاش دیده است. صورتی خندان دارد که ریشها آن را
پوشانده است. جزو اولین کسانی است که در حاشیه میدان هفتمتیر در مرکز
تهران، بساطشان را پهن میکنند؛ آجیل میفروشد. از افغانستان آمده و با
برادرش کار میکند. میگوید هفتسال است به ایران آمده و ششسال است در این
مکان دستفروشی میکند. اوایل، صبحها کار میکرده و شبها در یک مدرسه
شبانهروزی درس میخوانده اما فقط تا کلاس هفتم ادامه داده و چسبیده به
کار. مشتریها مدام قیمت جنسها را میپرسند. علی پس از هر بار فروش
جنسهایش، درِ آنها را که در پلاستیکهای تمیزی قرار داده شدهاند، منگنه
میکند. پیرمردی در حال عبور، با اشاره به علی رضایتش را نسبت به جنسهایش و
قیمتهای آنها ابراز میکند. اما همه مثل پیرمرد فکر نمیکنند؛ مدیران
شهری معتقدند «دستفروشی سدمعبر است و بر حسب قانون، تعدی و تجاوز به حقوق
عمومی» است.
نزدیک درِ مترو، درست روبهروی بانک ملی است و پشت به بانک ملت. بساطش
لباس زنانه است؛ از بلوز گرفته تا مانتو. فرزاد، 21ساله، دانشجوی کامپیوتر
دانشگاه تهران است: «این ترم به هیچکدوم از کلاسام نرسیدم. اصلا وقت
دانشگاه رفتن ندارم.» در جواب اینکه چرا دستفروشی را انتخاب کردی، با نگاهی
ماتمزده میگوید پس چهکار کنم؟ خودش در نظامآباد در شرق تهران زندگی
میکند و خانوادهاش خرمآباد. سرپرست خانواده نیست و برای خودش کار
میکند: «متوسط روزی صدهزارتومان درآمد دارم ولی چه فایده؛ شهرداری یکهو
میاد چندمیلیون از جنسهامونو میبره و دیگه پس نمیده. شهرداری هر روز سر
میزنه. یک نفر هست که آمار شهرداری رو بده ولی همیشه نیست. شهرداری میاد
تذکر میده، جمع میکنیم بعد که میره دوباره پهن میکنیم. این کار هر
روزمونه. بیشتر جنسهام رو داییم از چین میاره و چندتایی رو هم از بازار
میگیرم.»
اغلب مشتریها بر سر یک چیز توافق نظر دارند؛ اینکه همین جنسها
را باید در مغازه با قیمت خیلی بیشتر بخرند و همه از جنسهای دستفروشها
راضی هم هستند. آقای خریداری که از مشهد آمده اما معتقد است که اینجا
جنسها را واضحتر میشود دید: «با اینکه پالتو گرانی برای دخترم خریدم ولی
اینجا از این دامن خوشم آمد و آن را خریدم.»
مرتضی طلایی، عضو شورای شهر تهران در گفتوگو با خبرگزاری میراث فرهنگی
جمعآوری دستفروشان و سدمعبر در شهر را وظیفه قانونی شهرداری میداند و
میگوید ممکن است که «شهروندان راضی باشند که در مسیرشان جنس ارزانی هم
بخرند ولی شهر دارای ضوابط و بایدها و نبایدهاست.» به اعتقاد او، وقتی
قانونگذار اینطور قانون وضع کرده، «هر شهروندی نمیتواند از نگاه خودش به
موضوع نگاه کند.»
فرزاد، در ادامه حرفهایش میگوید: «تا وقتی جشنوارهها و بازارچههای
خرید عید هست، زیاد مردم سراغ ما نمییان ولی یک هفته مونده به عید که
بازارچهها تعطیل میشه، اینجا غلغله میشه.»
ظهر جمعه، پاساژ پروانه
خیابان جمهوری در چهارراه استانبول، آرامش جمعه را به خود نمیبیند؛
روزهای عادی هم اینقدر شلوغ نیست. همه با یک هدف، روزهای جمعه قدم به
خیابان جمهوری میگذارند. میآیند، میبینند، میخرند و میبرند. در میانه
این خیابان، پاساژ معروفی قرار دارد که اسم «پروانه» را میتوان بالای
سردر آن دید. پاساژ پر از مغازه طلافروشی و لباسفروشی است اما روزهای
جمعه، مغازههای این پاساژ تعطیل است و داستان اصلی در پارکینگ پاساژ اتفاق
میافتد. در این پارکینگ فقط یکروز در هفته، ماشینها جایشان را با
دستفروشها عوض میکنند. انگار قرار است اینجا همه چیز خاص باشد؛ از دم در
که برند قدیمی «دوغ آبعلی»، مردم را دور مرد دوغفروش جمع کرده تا سه طبقه
بساط دستفروشهایی که بساطشان خیلی معمولی نیست.
در حال عبور از پارکینگ تاریک و شیبدار پروانه، شور و حرارت مردم مثل
ولوله در هوا میپیچد تا آنها به قسمت جنوبی بازار برسند. طبقه اول پر از
عتیقهجات مختلف است. در نگاه اول، جنسها شاید معمولی به نظر برسد ولی
وقتی قیمتها به گوش میرسد، ناخودآگاه توجهها جلب میشود، زن و شوهری در
حال چانهزدن با عتیقهفروش برای خرید یک شمعدانی 400هزارتومانی هستند.
خانم میگوید: «ما از مشهد به تهران آمدهایم. اینجا را مدتهاست
میشناسیم. قیمتها خیلی خوب است؛ همینها را باید از مغازه با سهبرابر
قیمت خرید. من به عتیقهجات علاقه دارم و واقعا این قیمت برایم مهم نیست.»
طبقه اول بیشتر عتیقه است و طبقه دوم و سوم هم کارهای دست و سنتی. بیشتر
غرفهداران، بهخصوص در طبقه اول، قدیمی هستند و حتی برخی چنددهه است به
این کار مشغولند. مردی پیر گرامافونی قدیمی را در بساط، روبهروی خودش قرار
میدهد. تقریبا هر چیزی را که بویی از قدیم داشته باشد، میتوان در بساطش
دید از کتاب گرفته تا سکههای قدیمی. میگوید من 13سال است که در اینجا
فروشندگی میکنم. قدیمیترها هم هستند و زمانی را به یاد میآورند که از
بازار سیداسماعیل به این بازار نقل مکان کردند.
در چهارنقطه از جمعهبازار
پاساژ پروانه، نیروی انتظامی اوضاع را تحت کنترل دارد و از درون اتاقک
انتهایی بازار، با دوربین مداربسته بازار را کنترل میکند. برعکس
دستفروشهای میدان هفتمتیر، اینجا حراست و پلیس، وظیفه جمعکردن بساط
دستفروشها را ندارد بلکه از آنها مراقبت هم میکند. جوانی در حال
سیگارکشیدن به بازار میآید که پلیس به طرف او میدود و تذکر میدهد که
همین الان باید سیگار را خاموش کند.
مردی آذریزبان که بساطش عکسهای قدیمی دوران قاجار و دورههای قدیمیتر
است، میگوید: «پلیس حواسش به همهچیز است. اگر من اینجا عکسی از شاههای
پهلوی بگذارم، تذکر میدهند.» او میگوید: «در کل هفته، از این شهر به آن
شهر مثل مراغه و مرند میروم و از عتیقهفروشها جنسهایم را میگیرم و
جمعه اینجا میفروشم. فروش خوبی هم دارم؛ حتی مغازهدارها هم از ما خرید
میکنند و به قیمتهای بیشتر در مغازه میفروشند.» دستفروشها برای هر قطعه
زمین که تقریبا دومتر میشود، هر جمعه باید 12هزارتومان بپردازند که البته
این قیمتها در شب عید بیشتر میشود برای همین است که بیشتر آنها در ایام
خرید عید جمعهبازار را ترک میکنند.
ترس از ماموران
«ایستگاه هفتتیر». این را خانمی که صدایش برای همه متروسواران آشناست،
میگوید. دستفروشها سوار میشوند. خانمی نوزاد به بغل با دست و رویی سیاه و
لباسهایی کهنه بادکنک میفروشد. جنسهایش مال خودش نیست. میگوید هنوز هم
مامورها در حال جمعآوری آنها هستند. از ساعت 10صبح تا 9 شب در واگنهای
مترو کار میکند.
خانم دیگری، با چهرهای خسته و بیحوصله گوشهای از واگن را انتخاب کرده
تا جنسهایش را از داخل پلاستیک سیاه درآورد. روز قبل جنسهایش را در
ایستگاه خیام گرفتهاند و با کلی عز و التماس پس دادهاند. کارش مثل بیشتر
«متروکارها» از 9صبح شروع میشود و تا 9شب ادامه دارد. تا کسی از بچههای
خودی را روی صندلیهای بیرون واگن نبیند، از واگن بیرون نمیرود؛ از ترس
مامورها. جلوگیری از کار دستفروشان در مترو، با وجود جدیت شهرداری، چندان
بهجایی نرسیده است.
دستفروشان همچنان در مترو حضور دارند و مردم هم چندان
ناراضی به نظر نمیرسند. اما مدیران معتقدند دستفروشی جرم است و باید از
این کار ممانعت کرد. خانمی مسن از وضعیت فروش این روزهایش چندان راضی به
نظر نمیرسد. از ماموران ترس دارد و با اشاره به اینکه صبح در مترو 15خرداد
چندنفر را جمع کردند و بردند، میگوید چندمیلیون از جنسهایم را تا به حال
بردهاند. «هیچجوره هم آزاد نمیکنند.»
مسوول حراست مترو ایستگاه هفتتیر در مورد طرح جمعآوری متروکارها
میگوید: «این طرح از طرف مدیرکل مترو ابلاغ شده است. عدهای از مردم از
این طرح ناراضی بودند و عدهای هم راضی. ما خودمان با اینها مشکلی نداریم
ولی بهخاطر سوءاستفادههای دیگری که در کنار این کار صورت میگیرد، مجبور
به این کار هستیم. فعلا که نزدیک به عید هستیم، یک مقدار سختگیریها کمتر
شده. ما هم ماموران زن داریم که به صورت نامحسوس در واگنها حضور دارند و
هم مامور مرد.» او درباره طرح جمعآوری دستفروشهای مترو میگوید که این
طرح بعد از عید با جدیت بیشتری دنبال میشود.
شیفت شب
ساعت 12:30شب است. دستفروشها در یک ردیف طول خیابان پیروزی را از میدان
شهدا تا خیابان شکوفه پر کردهاند. با حالت اضطراب و عجله در حال
توضیحدادن جنسشان به مشتری هستند. هنوز استرسی که چنددقیقه پیش ماشین گشت
کلانتری به آنها وارد کرده، باقی است. ماشین کلانتری از بالا آهسته حرکت
میکند و تذکر میدهد اگر جمع نکنند، جنسهایشان را بههم میریزد. مردم
هم شاکی از این اقدام گشت، غرغرکنان به خریدشان ادامه میدهند. دستفروشی در
پاسخ به اینکه چرا در برابر حرف گشت مقاومت میکنند و جمع نمیکنند،
خندهکنان میگوید یک نفر به نمایندگی میرود باهاشان صحبت میکند بلکه
یهخرده بیشتر بمانیم.
محمد 24ساله است. اولین شبی است که به اصرار دوستش، در این محله بساط
میکند. جنسها را از تولیدی خودشان میآورد و علاوه بر بساط شبانه، صبحها
هم مغازه را میچرخاند. میگوید: «اگر بساط شبانه نباشد، اصلا برایم صرف
ندارد. اگر جنس از تولیدی باشد خب سودش بیشتر است و بهتر است ولی اگر جنس
از بازار بیاوریم، زیاد صرف ندارد.» خانمی با خستگی صبورانهای، در حال
جمعکردن بساطش از روی رگال، با عجله آدرس جای بعدیاش را به مشتری میدهد و
میگوید: «اگه اینجا نبودم، تهراننو هستم. شبها از اینجا که جمع میکنم
میروم آنجا.»
خانمی دامنی را که خریده، با رضایت تمام ورانداز میکند.
میگوید: «خانه یکی از اقوام، این طرفهاست دیشب که رد شدم دامنها را دیدم
خوشم آمد و امشب اومدم خریدم. از قیمتش خیلی راضی هستم.» مامور گشت
کلانتری همینطور که در ماشین، بیسیم به دست به دستفروشها تذکر میدهد،
میگوید: «برای امنیت مردم مجبوریم این وقت شب اینها را جمع کنیم چون امکان
دزدی و هرجومرج زیاد میشود. تا 12:30 کاری نداریم ولی از این ساعت به
بعد امنیت مردم مختل میشود و امکان دارد دزدی و هرجومرج در اینجاها
اتفاق بیفتد.»
هرکس بهنحوی جنسش را بساط کرده است: یکی روی رگال، مانند مغازهها جنسش
را چیده؛ دیگری کفشها را روی جعبههایشان. مجسمههای تزیینی برای خانه و
چراغ آویزی برای اتاق. اینجا برای خودش، یکجور پاساژ خیابانی است. چند
رگال کنار هم چیده شده؛ یکی به سمت راست، یکی در جهت مخالف آن. لباسها با
همه لباسهای دستفروشهای دیگر فرق میکند و جلب توجه بیشتری میکند. روی
یک رگال، تیشرتهای آدیداس به رنگهای مشکی، آبی و سبز کنار هم چیده
شدهاند.
در رگال دیگری، شلوارهای اسپورت با سه مدل مختلف کنار هم جا خوش
کردهاند. صاحب بساط هم با همه بساطیها فرق دارد. 26سالش است؛ با سر و
وضعی تمیز و ظاهری که به جنسهایش خیلی نزدیک است. با غروری همراه با شرمی
خاص که در چشمهایش دیده میشود، درباره کارش توضیح میدهد: «گفتن ندارد
ولی هفتسال است کارم همین است. کف خیابون کار میکنم. جنسهامو از بازار
میگیرم. مردم میگن گرون میدی ولی به خدا همینو از مغازه بگیرن، باید
120پول بدن ولی من 60 میدم.»
پلیسها مدام حواسش را پرت میکنند. ادامه میدهد: «از 10 میام تا همین
الان که پلیسا بیان گیر بدن. چون شهرداری نمیتونه این ساعت بیاد، کلانتری
را میفرستد. تا بهحال تو این چندسال اجازه ندادم یک نفر به بساطم دست
بزند، چه برسد بخواهد ببرد.» بعد از چندبار رفتن و آمدنِ مامورها، بالاخره
تسلیم میشود و شروع میکند به جمعکردن رگال. در حین جمعکردن لباسها در
یک کیسه سبزرنگ، میگوید: «اصلا این کار ارزش نداره. همش استرسه، کلی خطر
داره، واقعا به این چیزاش نمیارزه. من از اینجا هم میروم تهراننو و تا
سهصبح اونجا هستم.»
گشت کار خودش را کرد؛ کمکم همه با حالتی معترض و ناراضی، در حال جمعکردن
بساطشان هستند. مشتریها همینطور که به جنسهای باقیمانده دستفروشها
نگاه میکنند، سوار ماشینهایشان میشوند. پژمان کیسه سبز را حالا دیگر پر
کرده است. آن را بارِ موتور میکند. ویراژی میدهد تا شیفت دوم کارش را از
دست ندهد.