احسان پیربرناش در روزنامه قانون نوشت: نميتوانم خوشحاليام را از
ديدنش كتمان كنم. چنان به وجد آمده بودم كه براي
اولين بار در تاريخ تاكسيراني اين مرز پر گوهر، درست روي خط عابر
پياده چهارراه وليعصر ايستادم تا مسافري سوار شود. فقط
خدا ميداند چقدر از راننده تاكسيهايي كه با
نگاهشان ميگفتند: «واي واي واي، چه كار بدي» خجالت كشيدم.
گفتم: بدو بيا بالا كه حيثيت آرياييام رفت. تا نشست توي ماشين
خنديد و گفت: از ساعت چند اينجاييييي؟ ده؟ نه؟ هشت؟
گفتم: ببين محمود، هر طنزي يك تاريخ مصرفي داره... الان
ديگه اين موضوع اصلا خندهدار نيست. جديد چي
داري تو دست و بالت؟
گفت: همون جایی که لولو برد و اونجايي كه ميسوزه و يه مشت جاهاي
بهدرد نخور ديگه... ببين، از من چيزي در نمياد
برات، خودت چطوري؟ وضعيت اقتصاديتون درست شد؟
سرم را پايين انداختم و گفتم: اون كه نه، اما دارن يه مذاكراتي با اروپا ميكنن.
خنديد و گفت: اينترنت چي؟ سرعتش بيشتر شد؟ سايتها از فيلتر در اومدن؟
سرم را يكمقدار بيشتر پايين آوردم و گفتم: نه، راستشو بخواي يه
مقدار از قبل بدتر هم شده حتي. اما روند مذاكرات ژنو
مثبت گزارش شده.
قهقههاي زد و گفت: اوضاع مسكن چطوره؟ خونههاتون بزرگتر شد؟
مشكل بيكاري يه كوچولو حل شد؟ وضعيت جادهها، واردات از
چين، قيمت خودرو؟
كمكم سرم داشت توي صندلي فرو ميرفت كه گفتم: نه، اما مذاكرات
ژنو بازخورد خوبي در مجامع بينالمللي داشته.... ئه، بس كن
ديگه... بعد از مدتها خودتو ديديم... از
خودت بگو، شنيدم ميخواي كتاب خاطراتو بنويسي؟
آهي كشيد و گفت: اي آقا، هر چي خاطره بود آقاي هاشمي و پسراش نوشتن. ديگه خاطرهاي براي ما نمونده.
برايش توضيح دادم: محمود جان، دلبندم،
خاطرهنويسي يه موضوع شخصيه؛ اونا كه خاطره شما رو ننوشتن، از خودشون
نوشتن... حالا تو چي ميخواستي بنويسي؟
گفت: از كارهايي كه ميخواستم بكنم و نذاشتن... ميدوني؟ من
ميخواستم مملكت رو آباد كنم، ميخواستم اينجا رو بكنم گلستان، همه
حسرتشو بخورن...
گفتم: مرد حسابي، اشتباه محاسباتي يك درصد، ده
درصد، بيست درصد، نه صد درصد كه! يعني
اگه يه گروه كارشناسي با برنامهريزي دقيق ميخواستن اين بلا رو سر
مردم بيارن محال ممكن بود موفق بشن. چطوري حساب كرده
بودي خداوكيلي؟
گفت: برنامه كه نداشتيم، فقط تصميم داشتيم. تازه داشت
دستمون گرم ميشد كه گفتن وقتتون تموم شد... بعدي!
گفتم: كاش ميگفتي برات بخاري ميخريدم دستتو گرم ميكردي.
گفت: چطور؟
گفتم: خب، اينجوري ما هم كمتر اذيت ميشديم... بيخيال، حالا كه
گذشت، الان با اين محدوديتهايي كه خانواده هاشمي برات
درست كردن ميخواي كتاب خاطراتو چي كارش كني؟ بالاخره تاريخ
بايد بدونه ما در چه دورهاي زندگي
ميكرديم.
با تعجب پرسيد: به تاريخ چه ربطي داره؟ تاريخ چيه كي باشه؟
گفتم: هيچي ديگه، اگه بدونن سطح توقعشون از ما مياد
پايين، كمتر ما رو سرزنش ميكنن... چقدر حاشيه ميري تو؟ از كتاب
خاطراتت بگو... بيصبرانه منتظر انتشارشم... لااقل بگو چجوري شروع ميشه؟
سرفهاي كرد و با تغيير لحن كلامش گفت: اولش اينه «من بودم، رحيمي پونصد، بقايي فرصت... آقا مشاييمونم بود...»
گفتم: خب؟
گفت: تازه رسيده بوديم. دست كرديم اين جيب
ديديم پول نيست، تو اون جيب ديديم نيست، جيب
همديگه ديديم نيست... سه تا نفس عميق كشيديم،
دوباره دست كرديم تو اين جيب ديديم هست...
دست كرديم تو اون جيب ديديم هست...جيب همديگه
ديديم هست، زير پا، زير فرش، بالاي يخچال... همه جا بود.
حالا اينجوري ميگم نكنه فكر كني مثل قضيه هاله نوره؟
گفتم: نه بابا، اين يكي رو مطمئنم!