فرارو- زهرا فدایی؛ به اندازه تعداد روزهای عمر وروجک سینما نرفتهام. دلم میخواهد وروجک خیلی زود سینما رفتن را یاد بگیرد. یا دست کم سینما هم برایش مثل ماشین، خوابآور باشد. به هر حال باید همکاری کند تا دوباره فیلمها را داغ داغ ببینم. فیلمی که دیدنش دیر شده مثل چای یخ کرده است. از دهان افتاده. هر که خواسته دیده. هرچه خواسته نقد شده. حالا آتشش خوابیده است. البته تمام اینها دلیل نمی شود که فیلم را هرچند دیر، ولی ندید. همان طور که چای یخ زده را نباید برگرداند. به هر حال آش کشک خاله است باید خورده شود. این آسمان ریسمانها را بافتم که بگویم "هیس" را دیدم. نه به عنوان مخاطب عام و از نگاه منتقد. "هیس" را فقط با دید مادرانه دیدم.
فیلم را که میدیدم وروجک جلویم بالا پایین میپرید. مثل دخترک توی فیلم عروسکش بغل گرفته بود و از این سر به آن سر میدوید. یک چشمم به وروجک بود و یک چشمم به صفحه تلویزیون. درونم میلرزید و فکر میکردم که این بچه را باید همیشه به خودم «سنجاق» کنم. احساسات مادرانهام که حسابی فوران کرد سعی کردم بغلش کنم و خیلی فیلم هندی وار قول بدهم که تنهایش نمیگذارم. بعد دوربین نمای بسته بگیرد از قطرات اشک من. اما اصلاً نگذاشت کار به این حرفها بکشد وقتی دید رهایش نمیکنم سریع دستم را گاز گرفت و پایین پرید. بعد هم برگشت، یکی از آن لبخندهای پیروزمندانهاش را تحویلم داد که یعنی خوشت آمد چطور خلاص شدم. فهمیدم این بچه «سنجاق» بشو نیست. باید دنبال راهی باشم که ممکنتر باشد.
***
عصر یک روز تعطیل است. وروجک و پسر داییشاش را آوردهایم سرزمین عجایب. بیشتر بازیهای اینجا به سن وروجک نمیخورد اما او هم قواعد خودش را برای بازی کردن دارد. بچهها معمولاً محو رنگها و نورها میشوند و سر و صدای محیط سر ذوقشان میآورد. اما برای وروجک کشف ناشناختهها در این "سرزمین عجایب" جالبتر است. پشت دستگاهها سرک میکشد. سعی میکند یکی دو تا را از برق بکشد. چند تایی توپ پیدا میکند. برایش توضیح میدهم که آنها تمیز نیستند و باید بگذارد سرجایشان. گوش نمیکند و توپ به دست فرار میکند. روی لاینهایی که مسیر قل دادن توپ است راه میرود. هرجا جلویش بسته است دولا میشود و مثل گربه از لای نردهها خودش را میکشد آنطرف. دنبالش میدوم و طبق معمول دیر میرسم. ایده «سنجاق» کردن این دختر را کلاً فراموش میکنم. به هیچ وجه شدنی نیست.
در گیر و دار دنبال کردن وروجک، متوجه بچههای دیگری هم میشوم. این یکی خیلی تماشایی است؛ دختری حدوداً سه ساله با لباسهای سورمهای مرتب، قشنگ و احتمالاً گرانقیمت. دخترک جای اینکه حواسش پرت بازیها باشد، روی راه رفتنش تمرکز دارد. برخلاف بقیه نمیخندد. کیفی دست گرفته و خیلی خانمانه رفتار میکند. دلم برای سه سالگی دخترک میسوزد. خیلی زود وارد دنیایی شده که هیچ وقت برای ورود به آن دیر نیست. این دنیا اولین غنیمتی که از دخترک گرفته، خندههای شاد و رها بودن دوران کودکی است.
سوژه بعدیام واکنش بچههاست وقتی با مخالفت روبرو میشوند یا مانعی سر راهشان میبینند. تعدادی از این کودکان معصوم طوری عصبانی میشوند که قابل باور نیست. از ته گلو فریاد میکشند. هر چه جلویشان است پرتاب میکنند و آنقدر لگد میزنند که پای خودشان درد میگیرد. پدرها و مادرها احترام فرزند عصبانی را نگه میدارند و کمتر از "شما" خطابش نمیکنند. در حالی که زیرچشمی اطراف را میپایند، یا به خواسته بچه تن میدهند یا از تمام توان و منطقشان بهره میگیرند که قربان صدقهاش بروند و وعده وعید بدهند که آرام شود.
این بچهها - چه دختر باشند، چه پسر - از وروجک من گرفته تا دخترک سرمهای پوش خوش ادا، از بچههایی که زود از کوره در میروند تا آنها که اشکشان دم مشکشان است، همه در یک کار مهارت دارند و آن هم فریاد کشیدن است. بزرگترها آرامشان میکنند. ولی هیچ کس نمیگوید: "هیس" نباید فریاد بکشی.
فکر میکنم که مشکل هرچه هست، قطعاً از فریاد کشیدن نیست. شاید حسی باشد مثل تمایل به پنهان کردن گناه. یا مخفی نگه داشتن یک خطا. مقصر بودن یا نبودن مهم نیست. مهم لزوم پوشیده ماندن حقیقت است. همان چیزی که ما خیلی نامحسوس به فرزندان یاد میدهیم. همان راهی که وقتهای زیادی خودمان به کارش میبریم. به طور حتم راه حلش این نیست که بلندگو برداریم و هرآنچه بر ما گذشته را فریاد بکشیم. البته که من نه جامعهشناسم نه آسیبشناس. من تنها یک مادرم. مادر وروجکی که نمیتوانم به خودم «سنجاقش» کنم یا همهجا و همیشه چهارچشمی مواظبش باشم. باید دنبال راه بهتری بگردم.
دیگه الان شما تمام مشکلاتت حل شده گلم تچکر یا تشکر گفتن ما شده مسئله
والا با این گیر دادناشون
به جای این حرفا داستانو بخون.حداقل پاراگراف اخر
من شب خیلی روش فک کردم.مخصوصا این قسمت:
مقصر بودن یا نبودن مهم نیست. مهم لزوم پوشیده ماندن حقیقت است.