آلن رایان
- سنجش کامیابیها و ناکامیهای پروژه لیبرالی قدری ظرافت میخواهد. به بیان سیاستمداران فعال، این افرادی که خود را محافظهکار میخوانند بودهاند که کاروبارشان در دو دهه گذشته در دموکراسیهای غربی سکه بوده؛ هرچند غالبا در این باره که تنها محافظهکارند یا «نئولیبرال»هاییاند که میکوشند آرمانهای سیاسی و اقتصادی اوایل قرن نوزده را دوباره زنده کنند، با یکدیگر اختلاف داشتهاند.
از سوی دیگر، «لیبرالهای روزولتی» - شیفتگان دولت رفاه فراگیر و برابریطلبی شدید در سیاستهای اجتماعی و اقتصادی - کمابیش بد عمل کردهاند. با این همه اینجا هم معلوم نیست که عامه مردم رایدهنده در دموکراسیهای غربی از دولت رفاه لیبرالی رو گرداندهاند یا تنها از آنچه به دست آوردهاند، راضیاند و گمان نمیکنند که بتوانند خیلی پیشتر بروند.
یک موفقیت برای پروژه لیبرالی، فروپاشی چشمگیر و اخیر نظامهای مارکسیستی در جایجای دنیا است. از آنجا که مشروعیت دولتهای مارکسیستی از برتری ادعایی سوسیالیسم مارکسی بر بدیلهای لیبرالیاش ریشه میگرفت، شکست گسترده نظامهای مارکسیستی در همه ابعاد ممکن - شکست در مقام نظام اقتصادی، ناتوانی در حفاظت از علایق سیاسی اتباع خود، ناکامی در تامین حقوق انسانی شهروندان و ... - در واقع عملا نشان میدهد که نوعی از لیبرالیسم بازی را برده.
در این کشاکش، لیبرالیسم تنها در گستردهترین معنای خود پیروز شده؛ یعنی لیبرالیسمی که بر حقوق بشر و فرصتهای اقتصادی و ارزشهای جامعه آزاد پا میفشارد، نه لیبرالیسمی که دلبستگیهای سیاسی حزبی محدودتری دارد. این لیبرالیسم نه تنها بر مارکسیسم، که بر نالیبرالیسم1 حکومتهای نظامی ناسیونالیستی، از نوعی که روزگاری در همه آمریکای لاتین بر تخت قدرت نشسته بود، چیره شده. تا اندازهای حکومت مبتنی بر تبعیض نژادی آفریقای جنوبی را نیز شکست داده. اینکه آیا لیبرالیسمی تنگدامنهتر محبوبیت خاصی دارد یا نه، مسالهاي کاملا متفاوت است؛ چنان که این چشمانداز که نوعی از لیبرالیسم به درون دیکتاتوریهای نظامی در آسیا و بیشتر کشورهای آفریقایی حمله برد یا نه، داستانی دیگر دارد.
اینکه تنها لیبرالیسم در گستردهترین معنای سیاسی غیرحزبیاش به پیروزی رسیده، به قدر کافی روشن است. محافظهکاران غربی از حکومت مطلقه دینسالار یا حکومت بر پایه حق الهی طرفداری نمیکنند، اما با این حال برچسب لیبرالی را برای توصیف تفکر سیاسی خود نمیپذیرند. در نزدیک به چهل سال گذشته، لیبرالیسم از جهتی دیگر به خاطر عدم توجه به مشارکت سیاسی و پرورش شهروندانی فعال، به همین اندازه به نقد کشیده شده است. نویسندگانی که از جمهوریخواهی کلاسیک سرمشق میگیرند، همانند اجتماعگراها معتقدند که دیدگاه لیبرالی درباره فرد به کسی بازمیگردد که پیوندش با حیات اجتماعی اساسا گسسته شده و به مسائلی خصوصی یعنی مسائلی که به دقت از دیگران جدا نگه داشته شدهاند، دلمشغول است. در نگاه این نویسندگان، تفکر سیاسی لیبرالی به این دلیل از اندیشه سیاسی مشارکتیای که ارسطو، ماکیاولی و دیگر نویسندگان جمهوریخواه شرح دادهاند، ناسالمتر است.
بر اساس دیدگاه جمهوریخواه، بیتردید آزادی منفی - ایمنی از سرکوب دولت یا هر سازمان یا فرد قدرتمند دیگر - که لیبرالیسم آن را در راس خواستههای سیاسیاش مینشاند، دارای اهمیت است. اما این آزادی را نمیتوان حفظ کرد، مگر آنکه شهروندان در حفظش بکوشند. در واقع، یک گلایه جمهوریخواهانه این است که لیبرالیسم نمیتواند درباره چگونگی دستیابی به اهداف لیبرالی، روایتی یکدست عرضه کند و با این حال، گلایه دیگر آن است که لیبرالیسم عملا به منزوی ساختن افراد گرایش دارد، آنها را به ترک عرصه عمومی تشویق میکند و تنها بر اهداف داخلی یا اقتصادی تمرکز دارد.
لیبرالهای زیادی در پاسخ به این گلایه میگویند که انقلاب 1789 فرانسه به قدر کافی هشدار میدهد که تلاش برای تبدیل فرانسویهای جدید به جمهوریخواهانی باستانی یا بر همین اساس چنانکه بنجامن کنستان در سال 1818 در «آزادی مردمان باستان در مقایسه با مردمان جدید» اشاره کرد، تلاش برای تبدیل آمریکاییها، استرالیاییها یا انگلیسیهای جدید به چنین مردمانی خطرناک است. با وجود این، لیبرالها نیز که این را گفتهاند، همچون دیگران برای شکست روحیه عمومی و عدم مشارکت در میدان سیاست که ظاهرا در پایان قرن بیستم دنیای غرب را آزار میدهد، غصه میخورند.
از این رو لیبرالیسمی که پیروز شده، نظام فکری منسجمی نیست که در تنها شکل نهادی ممکن خود نمود یافته باشد. نظامی بدقلق و از نظر فکری غیرقطعی است که به دموکراسی تعدیلشده با حکومت قانون، به اقتصاد استوار بر کسبوکار خصوصی تحت نظارت و کنترل دولت و به فرصتهای برابر تا هنگامی که بتوان بیدخالت زیاد در آزادی کارفرمایان، مدارس و خانوادهها به آنها دست یافت، متعهد است. این لیبرالیسم به هیچ رو با همان اشتیاقی که مارکسیسم به مالکیت حمله برد و با همان عطش مارکسیسم برای کنترل عقلانی متمرکز فعالیتهای اقتصادی، به روی لسهفر آغوش نمیگشاید؛ نکتهای که دانیل بل نزدیک به چهل سال قبل با شیوایی به آن اشاره کرد. افزون بر این، شهروندان لیبرالدموکراسیها از نارساییهای جامعهشان شناختی ژرف و درست دارند و بیتردید درک میکنند که میتوان در «موفقیت»شان تردید کرد.
برای اینکه بدانیم موفقیت لیبرالیسم چه قدر ماندگار یا کامل است، بیش از آنکه به منابع فلسفه یا علوم سیاسی محتاج باشیم، به جامی جهانبین نیاز داریم. به هر تقدیر، بر پایه معیارهای خود جامعه لیبرالی یعنی خواستهایش برای جامعه و فرد، جامعه لیبرالی هیچگاه نمیتواند بیش از «موفقیتی» جزئی باشد. در سوی دیگر، اعضای این جامعه غالبا میبینند که شکستهایشان صرفا گذرا و جزئیاند و حس میکنند که شیوهای که لیبرالیسم خودانتقادی را نهادینه میکند، خود ضامن پیشرفت است، حتی اگر ضامن ناخشنودی همیشگی نیز باشد.
پاورقي:
1- illiberalism