مقاله پيش رو آخرين بخش از سلسله مقالاتي است كه تاكنون با عنوان «درباره ليبراليسم» خواندهايد. در بخش نخست اين مجموعه مقالات گفتيم كه يكايك مكاتب مختلفي كه در حوزه نظم اجتماعي، اقتصادي و سياسي جوامع انساني مطرح شدهاند، بنيانهايي در پس خود دارند و از نگاه به هستي، نقش آفريدگار و جايگاه انسان در طبيعت گرفته تا نگاه به مقوله معرفت و چيستي و چگونگي دستيابي به آن و روش كنكاش و مداقه در ابعاد مختلف هستي بشر، همه ستونهايياند كه عمارت اين مكاتب گوناگون بر آنها نشسته است. گفتيم كه ميكوشيم كنكاش مختصري در مباني مكتب ليبراليسم انجام دهيم.
در چند مقالهاي كه از اين مجموعه خوانديد، نخست لئونارد هابهوس طرحي كلي از روشهاي نظمبخشي به جامعه انساني در عصر پيشامدرن به دست داد. سپس آلن رايان مساله وجود تعاريف گوناگون از مكاتب مختلف سياسي را مطرح كرد و به بررسي در گونههاي مختلف ليبراليسم نشست. او همچنين گفت كه براي درك بهتر ليبراليسم ميتوان به مداقه در چيزهايي نشست كه اين آيين فكري با آنها مخالف است و اين مخالفتها را بيان كرد. رايان در گام بعد كوشيد كه بياني اثباتي هم از ليبراليسم به دست دهد.
افزون بر اينها فردريش هايك از نگاهي تاريخي، روند شكلگيري و رشد و افول انديشه ليبرال را بازنمود و روايت خود از اصول ليبراليسم كلاسيك را عرضه كرد. سپس باز لئونارد هابهوس مولفههاي ليبراليسم را از منظر خود به دست داد. مايكل سندل به بررسي اولويت عدالت در انديشه ليبراليسم پرداخت. در مطلب بعد، جان گري از احياي ليبراليسم كلاسيك پس از جنگ جهاني دوم گفت. هفته پيش نيز همين نويسنده گفت كه نقدهاي محافظهكارانه و سوسياليستي چه آموزهاي براي ليبرالها دارد. حال اين هفته در بخش پاياني اين رشته مقالات، دوباره جان گري نقدي را بر مفهوم «پايان تاريخ» فرانسيس فوكوياما بيان كرده و آلن رايان پاسخي كوتاه به اين پرسش داده كه كارنامه ليبراليسم را بايد پيروزي خواند يا شكست.
این حقیقتی بدیهی است که سوسیالیسم مرده، و بازی روزگار است که جایی که سرحالتر و قبراقتر از همهجا به عنوان یک مکتب باقیمانده، نه پاریس است که در آن کاملا از مد افتاده و به این خاطر سرنوشتی بدتر از ابطال پیدا کرده و نه لندن است که حزب کارگر آن را کنار گذاشته؛ بلکه دانشگاههای آمریکای کاپیتالیستی است که در مقام ایدئولوژی صاحبمنصبان آکادمیک زنده مانده است. اما سوسیالیسم، آشکارتر و پایدارتر از همه جا در کشورهای بلوک کمونیسم به ایدئولوژیای منسوخ بدل شده. آنجا گلاسنوست قدرتمندانهتر از امیدهای دیوانهوار ضدکمونیستهای غربی، نهادهای برنامهریزی متمرکز را از اعتبار انداخته و پرتویی تابناک بر مشکلات حلناشدنی نظام شورایی افکنده.
اما فروپاشی سوسیالیسم در مقام آیینی سیاسی چه اهمیتی برای آینده اندیشه و حیات سیاسی دارد؟ فرانسیس فوکویاما در مقاله برانگیزاننده «پایان تاریخ» که به گرمی از آن استقبال شد، با لحنی کمابیش غیبگویانه اعلام میکند که شکست سوسیالیسم یعنی «پیروزیای راحت و بیدغدغه برای لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی [و نوید میدهد از] پایان تکامل ایدئولوژیکی بشر و جهانی شدن لیبرالدموکراسی غربی به عنوان آخرین شکل دولت انسانی.»
این پیشگویی که تاریخ بشر به زودی پایان میپذیرد و دوره تاریخی جدیدی آغاز میشود، البته پیشگویی تکراریای در تاریخ اندیشه غرب است. شاید در این طنز روزگار، عمدی نبوده که مقاله فوکویاما بخشی از پروژه سکولاری باشد که نخستین بار فیلسوفان روشنگری فرانسه انجامش دادند، اما چشمگیرتر و پرشورتر از همه جا در نظام اندیشه مارکسی که فوکویاما امروز به درستی آن را در زوالی علاجناپذیر میداند، دنبال شد. اما به هر تقدیر نمیتوان راحت فهمید که باور فوکویاما درباره نقش تاریخی لیبرالدموکراسی در پایان موفق تاریخ چه بنیانی دارد.
عقیده او نمیتواند بازتابی از وضعیت فلسفه سیاسی لیبرال باشد، چه این فلسفه به روشنی وضعی اسفبار و وخیم دارد. من در کتاب تازهام، لیبرالیسمها: مقالاتی در فلسفه سیاسی و به ویژه در ضمیمهاش، «بعد از لیبرالیسم»، استدلال کردهام که لیبرالیسم با وجود سلطه شدیدش بر فلسفه آنگلوامریکن، هیچگاه نتوانسته نشان دهد که نهادهای لیبرالدموکراتیک به شکلی بیمانند برای عدالت و خیر انسان ضروریاند. فلسفه سیاسی لیبرال در هیچ یک از گونههایش - فایدهگرا، قراردادگرا یا در مقام نظریه حقوق - نتوانسته این نظریه بنیادی خود را که دموکراسی لیبرالی تنها نوع دولت انسانی است که خرد و اخلاق میتوانند تاییدش کنند، به کرسی بنشاند. از این رو فلسفه سیاسی لیبرال نمیتواند به طریقی عقلانی از کیش سیاسی روشنفکران روزگار ما که آیین احساساتی انسانیت را با اشتیاقی فرقهگرایانه به اصلاحات سیاسی در هم میآمیزد، دفاع کند.
دلیلی ندارد که برای شکست و درهمریختگی فلسفه سیاسی لیبرال در نتیجه این وضع، ماتم بگیریم و غصه بخوریم؛ چون لیبرالها همیشه حقیقتی سخت آشکار را قهرمانوار انکار کردهاند؛ این حقیقت که مجموعه متنوعی از اشکال مشروع دولت وجود دارد که تحت آنها انسانها رشد کردهاند و باز به بهروزی و پیشرفت امید دارند. چه کسی میتواند در اینکه انسان تحت نهادهای فئودالی مسیحیت سدههای میانه یا تحت دولت پادشاهی انگلیس دوره الیزابت رشد کرده، تردید کند؟ گفتمان لیبرالی به این خاطر سرسخت و متعصب شده و در واقع سرشتی تقریبا وسواسگونه پیدا کرده که این حقیقت آشکار را نپذیرفته است.
نظریهپردازان لیبرال در تلاش برای ساخت یک ایدئولوژی لیبرالی میکوشند حتی کاری را که گاهی غیرممکن میپنداشتند، انجام دهند. آنها تلاش میکنند که تایید اقتداری جهانی را به تجربههای محلی که به ارث بردهاند، ببخشند. وقتی جان رالز، یکی از متفکران باریکبینتر لیبرال قرن بیستم در کتاب اخیرش آشکار کرد که تنها در پی این است که بیان فلسفی یکدستی از سرشت و فروض یک سنت تاریخی خاص یعنی سنت (آمریکایی؟) دموکراسی مشروطه به دست دهد، در حقیقت به شکلی ضمنی، پوچی و بیمعنایی این پروژه را میپذیرفت.
اگر انتظار راسخ فوکویاما درباره پایان تاریخ را نمیتوان با وضع فلسفه لیبرال توضیح داد، پس این انتظار از کجا ریشه گرفته؟ دیدگاه او به احتمال زیاد، نه نمود یک فلسفه سیاسی، بلکه نمود یک فلسفه تاریخ است که این تصور بر آن سایه انداخته که دموکراسی لیبرالی، غایت تاریخ است و دیگر شیوههای حکمرانی صرفا پیشرویهایی به سوی این هدف یا انحرافهایی از آن هستند.
پاره درست این تفسیر از تاریخ آن است که تنها از طریق رشد جامعه مدنی- جامعهای که در آن بیشتر نهادها هرچند به واسطه قانون حمایت میشوند، اما از دولت مستقلاند - است که تمدنی مدرن میتواند خود را بازتولید کند. اگر این نهادها - مثل مالکیت خصوصی و آزادی عقد قرارداد تحت حاکمیت قانون - وجود نداشته باشند، جوامع مدرن بی هیچ استثنایی گرفتار فقر و جاهلیت میشوند. جامعه مدنی، قالب اقتصاد بازار است؛ گونهای از سامان اقتصادی که هم تاریخ و هم تئوری نشان میدهند که پیششرط ترقی و آزادی در دنیای جدید است.
این حقیقتی است که حتی رهبران شوروی، بعد از اینکه بیش از هفتاد سال بیوقفه با همه جوامع مدنی که زیر سلطهشان بوده، جنگیدند، آن را میآموزند. این حقیقتی است که بنیادگراهای شرقي آن را آهستهآهسته، هرچند با اکراه، میپذیرند و حقیقتی است که وقتی استالینیستهای سالخورده چین کمونیستی از جبر روزگار، فروپاشی اقتصادی ناشی از تلاش برای محدودسازی جامعه مدنی نوپا در قیدوبندهای تمامیتخواهانه و جدیدا ایجادشده را درک میکنند، به شکلی دردناک برایشان روشن میشود.
با این وصف، اینکه بگوییم هیچ دولت مدرنی نمیتواند با درجه مناسبی از پیشرفت احیا شود و جان تازهای در خود بدمد، مگر آنکه نهادهای جوامع مدنی را در خود داشته باشد، بسیار متفاوت از آن است که بپذیریم لیبرالدموکراسی، «شکل فرجامین حکمرانی انسانی» است. جوامع مدنی شکلها و گونههای بسیاری دارند و تحت مجموعه متنوعی از نظامهای سیاسی رشد میکنند. جوامع مدنی اقتدارگرای شرق آسیا - کره جنوبی، تایوان و سنگاپور - هم موفقیت اقتصادی چشمگیری داشتهاند و هم تحت حاکمیت قانون از بیشتر آزادیهای فردی حفاظت کردهاند، بیآنکه همه مولفههای لیبرالدموکراسی را برگرفته باشند.
یا ژاپن را در نظر بگیرید که الکساندر کوژِو، دانشمند هگلی و استاد فوکویاما آن را به درستی مهمترین استثنا بر روند یکدست شدن جهانی میداند. بیتردید ژاپن فرهنگی مصرفگرا پیدا کرده و نهادهای سیاسیاش لیبرالدموکراتند. با این همه دهههای سرنوشتساز مدرنیزاسیون ژاپن، اواخر سده نوزده و اوایل سده بیست بود، مدرنیزاسیون در این کشور از درون تولید شد، نه اینکه از بیرون بر آن تحمیل شود، و ژاپنیها به شکلی منحصربهفرد توانستند نهادهای جامعه مدرن را به تنه زندهمانده یک فرهنگ سنتی پیوند بزنند.
نتیجه این شده که ژاپن در دو دهه گذشته همچون یک ابرقدرت اقتصادی جهانی ظاهر شده و در سده پیشرو خواهناخواه به ابرقدرتی محض بدل خواهد شد. ژاپن بی هیچ تعهد عمیقی به نظامی که در پایان جنگ جهانی دوم به آن تحمیل شد و بیتردید بیپشتیبانی اندیشهها و ارزشهایی چون فردگرایی، حقوق طبیعی یا اندیشه ترقی که گمان میرود شالوده نهادهای بازار در غرب هستند، به اینجا رسیده.
نمونههای آسیای شرقی نشان میدهند که کامیابیهای غرب را میتوان بیپذیرش «اندیشه غربی» (اندیشهای که فوکویاما وقتی به «پیروزی غرب» اشاره میکند، آن را در سر دارد) بازتولید کرد و در واقع از این کامیابیها پیشی گرفت. فروپاشی کمونیسم استوار بر مدل شورایی نیز که این روزها در دنیا جریان دارد، تایید بهتری بر بحث فوکویاما نیست. هدف اعلامشده پرسترویکا و گلاسنوست، این سیاستهای اصلاحی دوقلوی شوروی، درهم شکستن مدل تمامیتخواهانه و بازسازی جامعه مدنی است. با این همه بعید است که این سیاست اصلاحی شوروی، حتی اگر به موفقیت برسد، به پیروزی لیبرالیسم غربی بینجامد.
تلاش برای پیشبینی هزینه آتی سیاست اصلاحی گورباچف، بیهوده است. با وجود این، گلاسنوست همین حالا به موفقیت قابل ملاحظهای رسیده. برای همیشه آثار پروژه تمامیتخواهانهای را که لنین در سال 1917 به راه انداخت، آشکار کرده است. هدف از این پروژه که خبرش با این گفته دهشتآور لنین داده شد که «ما مهندسان روح خواهیم بود»، نابودسازی هویت سنتی انسانهای تحت آن و تجدید سازمان آنها به عنوان نمونههای بشر جدید سوسیالیستی بود. گلاسنوست نشان داده که این پروژه تمامیتخواهانه که سنگدلانه و بیهیچ رحم و بخششی برای بیش از دو نسل در جنگی بیوقفه با دین، خانواده و ملیت پی گرفته شده، سخت شکست خورده است.
مردمان اتحاد شوروی، از زیر سایههای توتالیتاریسم که بیرون میآیند، خود را نه همچون نمونههای بشر سوسیالیست (یا لیبرال)، بلکه همچون انسانهایی مثلا اوکراینی یا اهل یکی از کشورهای بالتیک، کاتولیک یا مسلمان نشان میدهند که هویتی سنتی دارند که دههها مغزشویی تمامیتخواهانه به هیچ رو به آن لطمهای نزده است. اشکال حیات ملی و مذهبی که دوباره در اتحاد شوروی خودنمایی میکنند، این اندیشه توتالیتر را که انسانها را میتوان طبق احکام ایدئولوژی عقلگرایانه دگرگون کرد (اندیشهای که لیبرالهای غربی بیشماری تکرارش میکنند)، از اعتبار انداختهاند. برعکس، هویت سنتی ملتهای اتحاد شوروی از هویت سنتی بسیاری از ملتهای غرب که در آن گونههای ظریفتر مغزشویی، اشکال سنتی زندگی را به شکلی فرسایندهتر زایل کرده، سالمتر است.
اینکه افشاگریهای گلاسنوست روایت فوکویاما را نقض میکنند، دقیقا به این دلیل است که بطلان پروژه تمامیتخواهانه تغییر سرشت انسان را نشان میدهند.
اگر ملتهای تازه مستقلشده بلوک شوروی نمونههای انسان شورایی نیستند، باورهای سیاسیشان هم هیچ اشتراکی با لیبرالیسم عقلگرا و برابریطلبی که پنجاه سال بر زندگی آمریکایی سایه انداخته، ندارد. آنها عمدتا نه به عنوان خریدار و فروشنده در بازار یا حاملان مجرد حقوق و استحقاقها، بلکه بر پایه عضویتشان در یک ملت یا کلیسا تعریف میشوند و خود را چنین تعریف میکنند. شاید همهشان آرزومند رهایی از نظام شورایی باشند، اما غیر از این اشتراک دیگری ندارند.
یکایک ملتهای تحت سلطه در بلوک شوروی، مدعیات سرزمینی یا دیگر مدعیات خاصی در دل دارند که با خواستههای باقی ملتهای این بلوک تعارض دارند. به این دلیل است که زوال تدریجی نظام شورایی لاجرم باید با شعلهور شدن آتش تعارضهای قومی و ملیگرایانه همراه باشد - دقیقا همان نوع مادهای که تاریخ همیشه از آن ساخته شده. این کشاکشها بیتردید تا اندازهای مردهریگ استالینیسماند، چون استالین بود که کل ملتها را سنگدلانه در هم ریخت و بیتوجه به تاریخ یا سنتهایشان آنها را جابهجا کرد. اما دشمنیها و وفاداریهای دیرینی هم در این تعارضها هست که امروز بعد از دههها سرکوب تمامیتخواهانه دوباره رو میآیند. از این رو آنچه در اتحاد شوروی میبینیم، نه پایان تاریخ، بلکه برعکس آغاز دوباره تاریخ، آن هم در جهتی آشکارا سنتی است.
این شواهد همه حکایت از آن دارند که امروز دوباره داریم به دورهای بازمیگردیم که به شکلی کلاسیک، تاریخی است، نه اینکه رو به جلو به سوی عصر خالی و توهمی پساتاریخی که در مقاله فوکویاما پیشبینی میشود، حرکت کنیم. عصر ما عصری است که در آن تاثیر ایدئولوژیهای سیاسی (چه لیبرال و چه مارکسیست) بر وقایع به سرعت زایل میشود و نیروهای قدیمیتر و ابتداییتر، ملیگرایانه و دینی، بنیادگرایانه و عنقریب شاید مالتوسی با یکدیگر رقابت میکنند. به عقب که مینگریم، به خوبی آشکار میشود که دوره ایستا و قطبیشده ایدئولوژیها، دوره بعد از پایان جنگ جهانی اول تاکنون، اختلالی در این میان بوده است.
اگر اتحاد شوروی حقیقتا از هم بپاشد، این حادثه سودمند نه سرآغاز عصر تازهای از همسازی پساتاریخی، بلکه در برابر، آغازی بر بازگشت به دوره کلاسیک تاریخ، دورهای از رقابت ابرقدرتها، دیپلماسیهای سری و ادعاها و جنگهای انضمامطلبانه خواهد بود. چشمانداز صلح همیشگی میان دولتهای لیبرال که دستکم از زمانی که ایمانوئل کانت آن را به شکلی نظاممند بیان کرد، دست از سر اندیشه غربی برنداشته، به زودی آنچنانکه همیشه بوده، دیده خواهد شد: سرابی که فقط ما را از جریان واقعی سیاستمداری در دنیایی همیشه سرکش و پرآشوب دور خواهد کرد.
بحث تیزهوشانه و فکورانه فوکویاما نشانهای است از قدرت برتر لیبرالیسم در اندیشه آمریکایی. اندیشهها و مفروضات لیبرالی، چنان فراگیر گوشهگوشه حیات فکری آمریکا را مال خود کرده و قدرت محدودکننده این اندیشهها و مفروضات بر گفتمان عمومی چنان زیاد است که گاهی به نظر میرسد سخت بعید است که بتوان اندیشهای را تدوین کرد که لیبرال نباشد، چه رسد به اینکه آن را آزادانه بر زبان آورد. سلطه ایدئولوژی لیبرالی بر ذهن آمریکایی، نقاط کوری در برداشت آمریکایی از جهان واقعی ایجاد کرده که تاثیری عاجزکننده بر سیاستها گذاشته است.
بت دولت شفاف که در قانون آزادی اطلاعات، نظارتهای کنگره و اعتباری که به افشای اطلاعات داده شده، به شکلی نمادین نشان داده شده است، ایالات متحده را از اینکه گاهی دوباره در عملیات مخفیانه بزرگی دخالت کند، بازمیدارد. سیطره قدرت رسانههای مهاجم بر عرصه عمومی، توانایی آمریکا برای برپا کردن جنگی بزرگتر و طولانیتر از حمله به گرنادا و با تلفاتی بسیار سنگینتر از آن را به شکلی جدی زیر سوال میبرد. برابریطلبی لیبرالی در آموزش همراه با برنامههای نامعقول و زیانبار تبعیض مثبت به مهارتزدایی آمریکا در ابعادی مهیب انجامیده است. (به یاد داشته باشید که در حالی که کودکان ژاپنی و آمریکایی در شش سالگی مهارتهای ریاضی تقریبا مشابهی دارند، کودک عادی ژاپنی در هجده سالگی توانایی ریاضی يك درصد برتر کودکان آمریکایی را دارد).
در بسیاری از حوزههای دیگر، ایدئولوژی لیبرالی ثابت کرده که نه دوست جامعه مدنی، بلکه دشمن آن است. لیبرالیسم با سیاستهای تبعیض مثبت و با نمودی که در فمینیسم رادیکال پیدا کرده، حمله به حریم خصوصی، تحدید آزادی تشکیل انجمن و تضعیف آزادی در عقد قرارداد را تایید کرده است. آمریکا همین حالا در اثر زیانهایی که ایدئولوژی لیبرالی بر جامعه مدنی وارد کرده، عملا جامعهای اداریشدهتر و کنترلشدهتر، ناشکیباتر، تکهپارهتر و دولتگراتر از همه دموکراسیهای دیگر دارد که میراث تاریخی جامعه مدنی را که برجستگی آمریکا در دنیا بر آن استوار بود، بر باد میدهد. ایدئولوژی لیبرالی سبب میشود که خطراتی که خود لیبرالیسم پدید آورده، دیده نشود.
در مجموع خطری که آمریکا را تهدید میکند، این است که این کشور که با رکود اقتصادی نسبی و عنقریب شاید مطلقی روبهرو شده و شیوع کنترلناپذیر جرائم و نهادهای سیاسی ضعیف یا از پا افتادهای را پیش روی خود میبیند، هر چه بیشتر در انزوا و آشفتگی فرو خواهد رفت. در بدترین حالت، آمریکا با تغییر ماهیت به کشوری شبیه به نوعی نمونه اولیه برزیل روبهرو است که جایگاه یک قدرت منطقهای غیرتاثیرگذار را دارد تا جایگاه یک ابرقدرت جهانی را.
به طور کلی همه گمانهزنیها درباره آینده پر از خطرند. مایکل اوکشات، فیلسوف محافظهکار انگلیسی نوشته که همان قدر درباره جایی که تاریخ ما را میبرد، میدانیم که درباره مدلهای کلاه در آینده. شاید تنها دو چیز باشد که بتوان دربارهشان نسبتا مطمئن بود. اولی آن است که نفس لیبرالیسم به شماره افتاده. لیبرالیسم به ویژه آنجا که بر سیاستهای ایالات متحده سایه انداخته، نمیتواند از پس تنگناهای جدید دنیایی برآید که دشمنیها و سرسپاریهای قدیمی دوباره در مقیاسی گسترده در آن زنده میشوند.
لااقل این قدر میدانیم که تاریخ همچنانکه با سقوط کمونیسم تمام نخواهد شد، با پایان لیبرالیسم هم به آخر نخواهد رسید. دومین چیزی که بی هیچ تردیدی میدانیم، این است که دلیلی نداریم که انتظار داشته باشیم آیندهمان تفاوت چشمگیری با گذشتهمان داشته باشد. چنانکه فهمیدهایم، تاریخ بشر، سلسله اتفاقات، فجایع و انحرافهای گهگاه به صلح و تمدن است. اگر چنین است، لااقل یک بدبیاری هست که بیشک باقی خواهد ماند: اندوه و ملالی که دورنمای پایان تاریخ در پی میآورد.
پاورقي:
1- این مقاله در اکتبر 1989، تقریبا دو سال پیش از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نوشته شده است.