انسان در جهان، روياروي دادهها و اطلاعات قرار ميگيرد. زيستن انساني، از يك منظر، به معناي «پردازش» دادهها و اطلاعات است. امروزه به علت «انفجار بزرگ» دادهها و اطلاعات در فضاي مجازي بيوقفه در حال گسترش، پردازش دقيق اينها هرچه دشوارتر و پيچيدهتر ميشود؛ دادهها و اطلاعاتي كه اگر آگاهانه پردازش نشوند جز به اضطراب، سراسيمگي، ابهام، پريشانانديشي، ندانمگرايي، بيعملي و... نميانجامند. دادهها و اطلاعات پردازشنشده برهم انباشته ميشوند. انباشتگي دادهها و اطلاعات، دانايي نيست. اولين گام رسيدن به دانايي پردازش منطقي دادهها و اطلاعات است.
پرسشگري: قلب تفكر انتقادي
نخستين گام در جهت پردازش منطقي دادهها و اطلاعات، پرسشگري است؛ پرسش از دقت، اعتبار و قلمرو دادهها و اطلاعات. حجم وسيعي از دادهها و اطلاعاتي كه حتي به صورت تصوير، امروزه پخش ميشوند نادقيق، نامعتبر و در بسياري مواقع دروغ هستند. پس انديشيدن به معناي تفكر پردازشكننده با پرسيدن آغاز ميشود؛ اين سنگبناي تفكر انتقادي است. به روند تفكر انتقادي ميگراييم وقتي شروع ميكنيم درباره دادهها و اطلاعات بپرسيم:
- آيا دادهها و اطلاعات دريافتي درباره موضوع مورد بررسيام واقعا براي سنجش اين موضوع ضروري است؟ اگر هست، چرا؟ اگر نيست، چرا؟
- آيا ماخذ و مرجع اين دادهها و اطلاعات مستند و معتبر است و براي ارايه آنها صلاحيت دارد؟
- آيا دادهها و اطلاعات درباره موضوع، جديد است؟ اگر نه، چگونه ميتوان دادهها و اطلاعات جديد را يافت؟
- آيا دلخواستها، اغراض، ناصداقتي، منافع يا موقعيت ذهني ارايهدهندگان دادهها و اطلاعات جايگزين واقعيت نشده است؟
-آيا اين دادهها و اطلاعات براي تبليغ و اغواگري در جهت اهداف خاصي تنظيم شدهاند؟
- آيا اينها از ماخذ و مرجعهاي گوناگونند يا فقط از يك ماخذ و مرجع سرچشمه گرفتهاند؟
و...
وقتي واقعيت در ارتباط با ذهن انسان قرار بگيرد به داده و اطلاعات تبديل ميشود. واقعيت نو، يعني دادهها و اطلاعات نو به حيرت ميانجامد. غلبه بر اسارت حيرت فقط با به پرسش گرفتن آن، يعني به پرسش گرفتن دادهها و اطلاعات حيرتانگيز ممكن ميشود. شگفتي و حيرت كه به پرسش تبديل شود روند تفكر انتقادي شروع ميشود.
عرصه واقعيتي كه ما را به حيرت و پرسش ميكشاند از ابتداييترين مسايل زندگي روزمره، كار، ارتباط با همسر و فرزندان تا گستردهترين تحقيقات علمي و فعاليتهاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي را دربرميگيرد. در چنين عرصه گستردهاي اما پرسشگري فقط به دادهها و اطلاعات محدود نميماند. پرسش ميگسترد و عمق مييابد، به پرسش از پاسخها، يعني پرسش از باورها، ايدهها و داوريهاي ما نيز ميرسد.
از پرسيدن اينكه اين چيز چرا چنين چيزي است، ميرسد به اينكه چطور و چگونه است كه اين چيز را ميشناسم؟ چرا به واسطه اين چيزي كه ميشناسم چنين تصميمي گرفتهام؟ آيا با اين شناسايي و تصميمگيري به نتيجهاي كه ميخواهم ميرسم؟ اگر به نتيجه موردنظرم نرسم چه پيش ميآيد؟ آيا ميتوانم با يك شناسايي، يعني داوري ديگر، تصميم ديگري بگيرم كه فكر كنم اين هم به نتيجه موردنظرم ميرسد؟ چه موقعيتهايي را ميتوانم به تصورم آورم كه شناخت و داوري موجود من، غلط و تصميمم اشتباه باشد؟ آيا به دادهها و اطلاعات ديگري نياز دارم تا بتوانم به داوري و تصميم صحيحتري برسم؟ آيا در موقعيتي قرار دارم كه تشخيص دهم داوريام نسبت به موضوع مورد بررسيام درست است؟ آيا موضوع يا دغدغهاي كه با آن درگيرم واقعا موضوع و دغدغه من است يا من با انتخاب آنها نشان ميدهم درك نادرستي از جايگاه خود دارم و از ديگران دنبالهروي ميكنم؟ آنچه با آن درگير شدهام تا چه حد برايم اهميت دارد؟ آيا حاضرم پيش از تصميمگيري نظر انتقادي ديگران را در مورد داوريام بپرسم؟ آيا به اين فكر ميكنم كه نتيجه تصميمم بر ديگران چيست؟ به پشتوانه چه باورها و معتقداتي به اين يا آن داوري در مورد مشكل خود رسيدهام؟ چه استدلالهايي براي درستي داوري خود دارم؟ چه استدلالهايي وجود دارند كه داوري و تصميمم را رد ميكنند؟ آيا دادهها و اطلاعات را آنگونه كه دلخواهم است تعبير و تفسير نميكنم؟ استنتاجهايم تا چه حد بر خود واقعيت دادهها و اطلاعات متكي است؟ آيا استنتاجهاي من متاثر از جانبداري، غرضورزي، منفعتطلبي يا اصلا خودفريبي نيستند؟ اصلا آيا اين درستترين پرسشي است كه ميتوانم درباره دغدغه و مشكل خود بپرسم؟ آيا پرسشهاي مهمتري وجود دارند؟ و...
پس پرسيدن فقط به پرسش از چيزهاي موردنظر محدود نميشود بلكه پرسش از چگونه انديشيدن را نيز دربرميگيرد. پرسشي كه نشانه پردازش دادهها و اطلاعات است به پرسشي ميرسد نسبت به چگونگي انديشيدن ما، نسبت به پاسخهاي پيشين ما، نسبت به دلخواستها، اهداف و آرمانهاي ما. پاسخ به مجموعه چنين پرسشهايي است كه تفكر انتقادي را شكل ميدهد. چنين كه باشد ميتوان تاكيد كرد «پرسشگري» قلب تفكر انتقادي است.
تفكر با پرسش برانگيخته ميشود و نه با پاسخ. پاسخي نيز كه زمينهساز پرسش بعدي نباشد نقطه پاياني است بر تفكر. ميتوان پرسيد فردي كه در حوزهاي، مثلا فيزيك يا جامعهشناسي يا هنر، آموختهاي ندارد چگونه ممكن است شناخت از اين حوزه را با پرسش آغاز كند؟ او حيرت و نادانياش را به پرسش تبديل ميكند.
سپس به جستوجوي كسب دادهها و اطلاعات و نيز آموزش ميرود. اين جستوجويي است كه در همراهي با ديگران، به طور مستقيم يا به طور غيرمستقيم (مثلا از راه مطالعه) انجام ميشود. در صحبت با ديگران – مستقيم يا غيرمستقيم- فرد حجمي از دادهها و اطلاعات كسب ميكند. اين حجم دادهها و اطلاعات به او آگاهياي – و نه شناختي- ميدهد كه به اتكاي آن ميتواند بپرسد. واكنش به نخستين پرسش، شروع روند كسب شناخت است؛ شناختي كه در «داوري» بازنمايي ميشود. اين داوري فرد را در آستانه «تصميمگيري» و «عمل» قرار ميدهد. آنچه ما را به داوري و عمل رهاييبخش ميرساند از پرسيدن پرسشهاي صحيح و جستوجوي پاسخهاي منطقي شروع ميشود.
اغلب ما در پرسشگري مهارتي نيافتهايم. ما جهان را آنگونه كه به ما معرفي ميشود، ميپذيريم. وقتي هم كه بپرسيم، پرسشمان مبهم، سطحي و چندپهلو است. پرسشهاي ما اغلب پرسشهايي نيستند كه جستوجوي گسترده و پردوام پاسخ را در مابرانگيزند، اما تا در پرسيدن و تداوم آن توانمند نشويم حتي اگر اطلاعاتي در زمينهاي داشته باشيم فقط آگاهياي داريم كه در ذهنمان به «خاطره» تبديل ميشود. ذهن ما صندوقچه اطلاعات و آگاهيهايي است كه «مالك» آنها هستيم. اما نميدانيم با آنها چه ميتوانيم بكنيم.
آگاهي وقتي از تبديل شدن به خاطره در امان ميماند كه پيوسته پرسش برانگيزد و خودش نيز به پرسش گرفته شود. ستروني ما، در درجه نخست، ناشي از ناپرسشگري ماست: «خيلي كماند انسانهايي كه حقيقتا در جستوجوي شناختند. فاني يا غيرفاني، به واقع، فقط تعداد كمي ميپرسند. برعكس، بيشتر ميكوشند تا (نظرشان درباره) ناشناختهها را از آن پاسخهايي بيرون كشند كه از قبل به صورت توجيه، توضيح يا اشكال تسلي در ذهن خود انباشته يا شكل دادهاند. بدون اينكه بدانند با اين پاسخها چه پيشرفتي مييابند. به طور حقيقي پرسيدن به معناي باز كردن در به سوي تندباد است. ممكن است پاسخ، پرسش و پرسشگر، هردو، را نابود كند.» از منظري خاص ميتوان گفت انسان، «حيوان پرسنده» است. آنچه به پرسش درميآيد به قلمرو زندگي انساني وارد ميشود. اگر نپرسم نه انسانم بنابراين نه ميتوانم جهان را انساني كنم. پرسشي كه در پاسخ حذف ميشود در پرسش ديگري سر برميكشد. پرسندهاي كه در پاسخگويياش حذف (نابود) ميشود در جايگاه متعاليتري به پرسيدن ادامه ميدهد.
تعريف تفكر انتقادي
هريك از ما در زندگي واقعي و بدون درك عميقي از تفكر انتقادي براي قضاوت درباره دغدغههايمان، آگاهانه يا ناآگاهانه، پرسشهايي طرح ميكنيم. با پاسخگويي به آنها نيز آنها را ميشناسيم و دربارهشان تصميم ميگيريم. پس ميتوان گفت هريك از ما بدون دانستن تعريف دقيقي از تفكر انتقادي ادراكي شهودي نسبت به آن داريم. به واسطه همين ادراك شهودي وقتي با اين پرسش مواجه ميشويم كه «تفكر انتقادي، چيست؟» ميتوانيم بگوييم انديشيدن مستدل و عقلاني و منطقي است؛ يا تفكري كه با آن ميتوان دريافتي عيني از واقعيت كسب كرد و... اينها پاسخهاي اوليه – و البته صحيح- به چيستي تفكر انتقادياند.
اما نظريهپردازان تفكر انتقادي از آغاز كوشيدهاند تعريفي جامع و دقيق از آن ارايه دهند. اين كوشش همچنان ادامه دارد بدون اينكه توافقي عمومي نسبت به تعريفي از تفكر انتقادي ايجاد شده باشد. علت اصلي اين است كه تفكر انتقادي شيوه تفكر در همه عرصهها از علوم دقيقه و تجربي تا علوم انساني و فلسفه و هنر است.
اما آيا تفكر انتقادي در هريك از اين زمينهها يكسان است! پاسخ منفي است. براي نمونه، كاربرد تفكر انتقادي در رياضيات (مثلا جبر) و آن هم در حد آموزش دانشگاهي «مسالهگشايي» (حل مساله) است. اما كاربرد اين تفكر در عرصه هنر (مثلا نقاشي) صرفا رسيدن به نوعي تحليل و داوري است. مراحل و مولفههاي تفكر انتقادي در رياضيات و هنر براي رسيدن به «نتيجه» نيز متفاوتاند. مثلا در مسالهگشايي رياضيات عواطف و احساسات ما دخالتي ندارند. اما عواطف و احساسات بنيان وجهي از داوري هنرياند. به علاوه، مساله جبر يك پاسخ دارد كه از طريق به كار بستن دستورالعملهاي معيني اين پاسخ مشخص ميشود. اما ارزشيابي انتقادي تابلوي نقاشي همواره به تحليلها و داوريهاي گوناگون و گاه متبايني، ميانجامد. اين به معناي ناممكن شدن شناخت سرشت و ابعاد تفكر انتقادي نيست. بلكه چندوجهي يا بسيارگونه بودن اين سرشت و ابعاد را مينمايد.
نظريهپردازان تفكر انتقادي تعاريفي گاه مشابه و گاه متفاوت از آن ارايه كردهاند. نخستين تعريف عمومي از رابرت انيس است. «تفكر انتقادي تفكر عقلاني و بازتابي است كه بر تصميمگيري نسبت به آنچه معتقد ميشويم يا عمل ميكنيم متمركز ميشود.» در اين تعريف بر عنصر تصميمگيري در تفكر انتقادي تاكيد ميشود. همين نكته نشانه رويكرد عملگرايانه (يا پراگماتيستي) اين تعريف است. اين جنبه در تاكيد انيس بر تصميمگيري درباره عملي كه ميخواهيم انجام دهيم نيز پررنگتر ميشود اما در اين تعريف كلي ابهامهايي وجود دارد: آيا هر تصميمگيري در مورد پذيرش هر عقيده يا انجام هر عملي در قلمرو تفكر انتقادي قرار ميگيرد؟ آيا عواطف و احساسات انسان در پيشبرد روند اين تفكر نقش ندارند يا تاثير منفي دارند كه در اين تعريف فقط بر عقلاني (و بازتابي) بودن آن تاكيد شده است؟ اصلا هنجارهاي عيني براي عقلاني و بازتابي بودن چيستند؟
ريچارد پاول تعاريف متعددي از تفكر انتقادي ارايه ميدهد كه هريك بر جنبههايي از آن تاكيد دارند. تعاريف او دو جنبه عمومي دارد: اول، بر بازتابي بودن اين شيوه تفكر متمركزند. دوم، بر مهارتها و ويژگيهايي تاكيد دارند كه انديشمند انتقادي را به داوري درباره موضوع بررسياش ميرسانند.
در مورد نخست، مثلا مينويسد: «تفكر انتقادي هنر تفكر است درباره تفكر به شيوهاي كه از نظر فكري (منطقي) انتظام يافته و منضبط باشد. انديشمندان انتقادي آشكارا در سه برهه مرتبط با هم بر (روند) تفكر متمركز ميشوند: آنان تفكر را تحليل ميكنند. تفكر را ارزشيابي ميكنند و تفكر را اعتلا ميدهند... . اين سه برهه براي اين است كه انديشمند انتقادي مسووليت تفكرش را برعهده گيرد.» بازتابي بودن تفكر انتقادي، آنچنان كه در تعريف پاول آمده به اين معناست كه اين تفكر، تفكري است درباره خود روند تفكر.
در مورد دوم، مثلا مينويسد: تفكر انتقادي «روند از نظر فكري انتظاميافته مفهومسازي، كاربرد، تحليل، تركيب و /يا ارزشيابي ماهرانه و فعالانه اطلاعات فراهم آمده يا پديد آمده از مشاهده، تجربه، بازنمايي، استدلال يا مكالمه با ديگران است كه همچون راهنمايي براي (كسب) عقيده و (انتخاب) عمل به كار گرفته ميشوند.» در اين تعريف، او تفكر انتقادي را از منظر ارتباط با موضوع مورد بررسي ميسنجد.
ريچارد پاول و همكارانش (بهويژه ليندا الدر) تاثير مهمي بر نظريهپردازي تفكر انتقادي و اشاعه آن شخصا در حوزههاي آموزشي داشتهاند. با اين حال انجمن فلسفه آمريكا متفكراني را سازمان داد تا با استفاده از تحقيق و آزمايشهاي گسترده در حوزههاي گوناگون علوم تجربي، علومانساني، فلسفه و... دريافت جامعتري از تفكر انتقادي، معيارها و مهارتهاي آن و نيز ويژگيهاي لازم براي انديشمند انتقادي تدوين كنند.
اين گروه متفكران به رياست پيتر فسيونه در پي دو سال تحقيق، گزارشي از نتيجه كار خود را تحت عنوان «گزارش دلفي» منتشر كردند. در اين گزارش دريافت دقيقتر، منسجمتر و همهجانبهتري از تفكر انتقادي در قالب نظريههاي هنجاري ارايه شده است. در آن، تعريف موجزي از تفكر انتقادي به دست داده ميشود: تفكر انتقادي «روند (رسيدن به) داوري هدفمند خودتنظيمگر است. اين روند بررسي مستدلي را نسبت به شواهد و مدارك، زمينه، مفهومپردازيها، روشها و معيارها فراهم ميآورد.»
او در جاي ديگري در توضيح اين تعريف مينويسد: «تفكر انتقادي روند داوري است. هدفش عبارت است از تصميمگيري در مورد آنچه بايد عقيده داشت يا آنچه بايد در زمينهاي مفروض و در ارتباط با شواهد و مدارك قابلدسترس از طريق به كار بردن مفهومپردازيها و روشهاي مناسب و مبتني بر معيارهاي مناسب ارزشيابي كرد.» فسيونه تفكر انتقادي را با روند كسب داورياي تعريف ميكند كه دو ويژگي هدفمندي و خودتنظيمگري دارد.
سه نكته مهم در اين تعريف است:
1- تفكر انتقادي يك روند است؛ روندي كه در زمان حال متحقق ميشود. وقتي به تفكر انتقادي همچون روند بنگريم آنگاه صرفا به اتكاي محفوظات ذهنيمان- آنچه از محيط اطرافمان، پيشينه فرهنگيمان يا مطالعه كتاب و... – آموختهايم نميتوانيم مدعي شويم كه انديشمند انتقادي هستيم.
2- براي هدفمندي داوري ميتوان دو وجه در نظر گرفت: يكي هدفمندي خود روند تفكر انتقادي است كه از تعبير و تفسير دادهها و اطلاعات شروع ميشود و در داوري پايان مييابد. ديگري هدفمندي خود داوري در اين است كه سمت تصميم و عمل درباره موضوع مورد بررسي را مشخص ميكند.
3- خودتنظيمگري داوري يا خودتصحيحگري و خودسنجشگري آن مربوط ميشود به ويژگي بازتابي تفكر انتقادي. اين تفكر با برخورداري از ويژگي خودتنظيمگري خود روند تفكر را به نقد ميگيرد، آن را ميسنجد، تصحيح ميكند و اعتلا ميبخشد. با اين جنبه تفكر انتقادي فرد ميتواند مسووليت داوري خويش را بر عهده گيرد. با پذيرش چنين مسووليتي فرد گرايش مييابد تا مسووليت زندگي خويش و نظارت بر آن را بر عهده گيرد.
با توضيح فسيونه در مورد «هدفمندي» و «خودتنظيمگري» داوري در تفكر انتقادي، به نظرم ميتوان به همين تعريف موجز از تفكر انتقادي كه روند كسب داوري هدفمند و خودتنظيمگر است، بسنده كنيم.
هدف تفكر انتقادي: با اين تعريف مشخص ميشود كه هدف تفكر انتقادي دستيابي به همين نوع داوري است. اما اين پرسش ميتواند مطرح باشد كه اصلا «داوري هدفمند و بازتابي» در مورد موضوعات، دغدغهها، وضعيتها، مشكلات، رويدادها و... براي چه انجام ميشود. پاسخ جز اين نيست كه اين نوع داوري ما را در ارتباط با اينها در آستانه تصميمگيري و عمل قرار ميدهد؛ تصميم و عملي كه تغييردهنده است؛ عملي كه متناسب با موضوع آن ميتواند باز و بيپايان باشد. اين داوري بهعنوان هدف تفكر انتقادي ما را به دانايي ميرساند. ميتوان گفت شكل بروز دانايي، داوري هدفمند و بازتابي است. اين دانايي ما را در آستانه تصميمگيري و عمل قرار ميدهد. اما خودتصميميگيري و عمل جزو تفكر انتقادي نيست.
داوري هدفمند و بازتابي، برخوردار از دو مولفه فردي و اجتماعي است. هم در هدفمندي داوري و هم در بازتابي بودن آن حضور ديگران تاثير تعيينكنندهاي دارد. حضور مشاركتآميز ديگران اين نقش اساسي را دارد كه آنان ميتوانند شناخت انتقادي متفاوت و متمايزي از موضوع، مشكل، وضعيت و... داشته باشند.
شناختهاي انتقادي بديل به ما كمك ميكنند تا در آيينهشان نگرش انتقادي هرچه آگاهانهتري نسبت به دانايي (شناخت) خود كسب كنيم. از اين طريق ميتوانيم دانايي خود را تصحيح كنيم و اعتلا دهيم. به علاوه، ديگران با پرسشهاي خود درباره روند تفكر ما- مثلا چگونگي تعبير و تفسير ما از دادهها و اطلاعات، شيوه حركت ما در رسيدن از دادهها و اطلاعات تا استدلال و استنتاج و... - ميتوانند به ما كمك كنند به روند تفكر خود، يعني چگونگي انديشيدنمان، هرچه آگاهتر شويم. اين رويكرد انتقادي ديگران نيز به ما كمك ميكند تا وجه بازتابي داوريهاي خود را تقويت كنيم.
*اين نوشتار فصلي از كتاب درآمدي بر تفكر انتقادي است كه در آيندهاي نه چندان دور توسط نشر آمه منتشر خواهد شد.