عبدالرسول خليلي استاد علوم سیاسی طی یادداشتی در روزنامه اعتماد نوشت: بدیل راه گمشده روشنگری در ایران، گفتمانسازی پارادایمیک و هویتیابی انسانی برای خویشتن است، شریعتی برای مبارزه خویش به تدوین و رواج گفتمانسازی و هویتیابی خویشتن انسانی روی آورد. گفتمان او انسانی بود و بر ریشههای دینی تاکید میکرد. نتیجه برای او، بازگشت به ریشههای اسلامی تمدن ایرانی است.
مقصود شریعتی بازگشت به گذشته اسطورهای اسلام اولیه و ارتباط با تودههای محرومی بود که او از آرمانشان مشتاقانه دفاع میکرد، اما باید گفتمان بازگشت به خویشتن شریعتی را نه به گونهای ناهمزمانه، بلکه به شیوهای همزمانانه درک کرد، زیرا این بیشتر گفتمانی درباره «نو-گشت» زمان حال بود تا «بازگشت» به گذشته. بدین جهت، بازگشت به خویشتن گفتمان اصلی روشنفکران ایرانی همچون او برای زندگی در زمان حال شد و برخلاف نظر عدهای پارادایم بازگشت به خویشتن، پارادایم برگشت به گذشته نبود تا بتوان از دل آن سلفیگری را ترجمه کرد.
از این رو، وقتی صحبت از بازگشت به هویت میشود معنا و مفهوم اصلی آن برگشت به گذشته نیست. «بازگشت» به معنی «برگشت» نبود، بلکه معنی دوباره میدهد. یعنی دوباره یافتن. دوباره یافتن خویشتن و هویت مترتب بر آن، یعنی انسان ایرانی باید بتواند در تلاطمهایی که مدرنیته به وجود آورده است نسبت خود را با میراث گذشته و جهان تجددیافته پیدا کند.
به این معنا که شخصیت انسانی و اصالت تاریخی و فرهنگی خویش را بازیابد، یعنی خودآگاهی پیدا کند و بالاخره یعنی از بیماری الیناسیون فرهنگی و استعمار معنوی نجات یابد. به همین دلیل، این بازگشت به خویشتن تاریخی که شریعتی میگوید، بازگشت به خویشتن بالفعل و موجود در نفس و وجدان جامعه است که میشود مانند یک ماده و منبعی از انرژی از طریق روشنفکر بازشکافته و استخراج شود و به حیات و حرکت بیفتد. آن خویشتن است که زنده است.
آن خویشتنی است که براساس احساس عمیق ارزشهای معنوی و انسانی و روح و استعداد خود ماست که در فطرت ما موجود است و جهل و بریدگی از خویش ما را از آن غافل کرده و جلب شدن به دیگری آن را مجهول گذاشته است.
اما در عین حال، هنوز زنده است و حیات و حرکت دارد آن خویشتن از متن توده میجوشد، بنابراین، در شعار بازگشت به هویت کدام بودن آن بسیار مهم است، زیرا این تنها خویشتنی است که به ما نزدیکتر است و تنها فرهنگ و تمدنی است که الان زنده است و تنها روح و حیات و ایمانی است که در متن جامعه الان که روشنفکر در آن جامعه باید کار کند، زندگی دارد و تپش دارد.
تزوتان تودورف بر آن است که روشنگری در اکثر کشورهای جهان ازجمله در کشورهای اسلامی وجود داشته با این تفاوت که آنچه این برنامه را در کشورهای غربی به نتیجه رسانده، مساله وجود تفاوت بوده است، یعنی تمایز اروپا با دیگر بخشهای جهان همانا چندگانگی دولتهای مستقر در این سرزمین است که در اروپا تفرقه باعث قدرت شد!
نمیتوانست بدون وجود سپهر اروپایی یگانه و چندگانه پدید آید. همچنانکه او، هویت اروپا را نه در شناسههای پذیرفته همگان (میراث امپراتوری روم و دین مسیحی) بلکه در چندگانگی آن میبیند. به این صورت، توانش ادغام تفاوتها بدون نابودی آنها، اروپا را از دیگر مجتمعهای سیاسی جهان متمایز میکند؛ یعنی نه تنها حقوق افراد، بلکه حقوق با همستانهای تاریخی، فرهنگی و سیاسی، یعنی دولتهای عضو اتحادیه اروپا را به رسمیت میشناسد.
بر این اساس، تودورف، نظریهپرداز و دانشمند بلغاریتبار فرانسوی، بر آن است که روح روشنگری، مسالهای را پیش میآورد که میتوان ساخت مایههای آن را در دورههای گوناگون و در همه تمدنهای بزرگ جهان یافت. نشانههایی از روح روشنگری را میتوان در سدههای پیش از میلاد در منشور حقوق بشر کوروش کبیر، کتیبه داریوش بزرگ در نقش رستم، در سده سوم پیش از میلاد در هندوستان در اندرزهایی به پادشاهان و همچنین در فرمانهایی پیدا کرد که امپراتوران هندی از جمله اکبرشاه صادر کردهاند.
همچنین نشانهها و علائم روشنگری نزد اندیشهورزان آزاد اسلامی در سدههای هشتم تا دهم میلادی یافت شده است. یا در زمان نوزایی آیین کنفوسیوس در دورههای امپراتوران سونگ در قرنهای یازدهم و دوازدهم میلادی یا در جنبشهای مخالفت با بردگی در آفریقای سیاه در قرن هفدهم و آغاز قرن هجدهم یافت میشوند.
برای نمونه میتوان به سفارشهای مربوط به مدارا و بردباری در پیوند با چندگانگی دینهای موجود در سرزمینی واحد اشاره کرد. مانند آیین برهمایی و آیین بودا در هند، آیین کنفوسیوسی و آیین بودا در چین، حضور مسلمانان، یهودیان، مسیحیان، زرتشتیان و مانویان در خاورمیانه یا همزیستی اسلام و سنتهای کفرکیشانه در آفریقای سیاه. ملاحظه میشود آنگونه که اغلب در اروپای قرن هجدهم گفته میشود، برای همگان، بردباری و مدارا بر جنگ و سرکوبگری برتری دارد.
خواست دیگری که احتمالا در پیوند با مورد پیشین است به لاییسیته مربوط میشود، یعنی ضرورت جدایی امر سیاسی از امر یزدانی و همچنین جدایی قدرت دولت از قدرت دین. از این رو، این خواست به چشم میآید که جامعههای انسانها بر پایه اصول صرفا انسانی اداره شوند. همچنین میتوان از خودمختاری سیاسی سخن گفت، اما باید بر آن خودمختاری شناخت را هم افزود. در قرن سوم پیش از میلاد، آشوکا اعلام کرد: «در سراسر جهان کاری بالاتر از نیکوکاری نیست»، همین اندیشه یکسانانگاری، نقطه آغاز نبرد با بردگی در آفریقا شد.
پرمعناترین نزدیکی با آموزش کنفوسیوسی در چین بود که اساسا به جهان طبیعی و انسانی مربوط میشود، بدینسان که کمالیافتگی شخصی را آماج میداند و آموزش و کار را وسیله رسیدن به آن میشمارد، چیزی که فیلسوفان عصر روشنگری اروپا در قرن هجدهم، احساس همدلی ویژهای با آن داشتند. توانایی ادغام تفاوتها را لشک کولاکوفسکی به گونهای دیگر از طریق وجود تضاد درونی بین مسیحیت و مدرنیته بیان کرده، بهطوری که باعث شد تا روشنگری قوام لازم را پیدا کند. این مساله را میتوان در سنت ایران باستان و میراث اسلام در ایران جستوجو کرد، آنچنانکه نمیتوان از تمدن ایرانی صحبت کرد و در همان حال از خدمات متقابل سنت ایرانی و هم میراث اسلامی سخن به میان نیاورد.
از این رو، برنامه روشنگری در کشورهای اسلامی و به ویژه در جامعه ایران از طریق برنامه بازگشت به هویت عملیاتی شده است که سابقه آن را هم میتوان به پیشگام اندیشه تجددخواهی یعنی به سیدجمالالدین اسدآبادی نسبت داد که ایده اتحاد اسلام و نظریه بازگشت به اسلام اصیل را مطرح کرد. او بر نقش استعمار در عقبماندگی مسلمانان تاکید ورزید و راههای پیشرفت و شیوههای اخذ علوم را نشان داد؛ شخصیتهای دیگری مانند شیخ محمد عبده، عبدالرحمان کواکبی، رشید رضا، محمد اقبال لاهوری، علی شریعتی و غیره در ادامه راه او، بر اهمیت احیای فکر دینی، شناخت حقیقت و رهایی مردم از دست خرافات تاکید کردند.
گفتار بیداری ایرانیان در این خصوص به دنبال اخذ وجوهی از مدنیت غربی بود که به قول سید جمال در یکی از نامههای او به دوستان ایرانیاش، سیل تجدد آن به سرعت به طرف مشرق جاری بود. آنچنانکه او برای فسخ عاداتی که میان سعادت و ایرانی سد شده بود، کوشش کرد و برای رفع موانعی که میانه الفت مردم و سایر ملل واقع شده بود، اقدام کرد.
نهضت سلفیه سیدجمال، همان نهضت بازآوردن حیات گذشته به کالبد مرده و بیحرکت زمانه با وجوهی از مدرنیته است که از طریق ستیز با خرافات و ستمگری پادشاهان و استعمارگران عملی میشد. این برنامه در ایران نیز از سوی میرزا یوسف خان مستشارالدوله که منادی اخذ تمدن غربی بود، با اهمیت به برقراری قانون سازگار با دیانت، معرفی سلطنت مقیده، حفظ آزادیهای فردی و آزادی نشر و حدود آن بر اصلاحطلبی مدرن با مشی آشتیجویانه و با دیانت مورد توجه قرار گرفت. او را میتوان پدر نحله فکری دموکراسی دینی خواند.
میرزا آقاخان کرمانی نیز که متأثر از اندیشههای متفکران عصر روشنگری، همچون ژان ژاک روسو بود، به دلیل آشناییاش با دانش و فلسفه جدید، دستگاه نظری خاصی را پایهریزی کرد. او بر پیروی از قوانین و اصول طبیعی تکیه داشت و وجود حکومت دیسپوتیستی، عقاید متصوفه، خرافهپرستی، آداب اجتماعی متاثر از عقاید مذهبی فناتیکی را عوامل عقبماندگی میدانست. کرمانی راهحل این عقبماندگی را در اخذ علوم و فنون، هنر و تمدن فرنگ به صورت اقتباس آگاهانه، اخذ بنیان سیاسی جدید فرنگ، تاسیس دولت مشروطه و ناسیونالیسم برمیشمرد.
از این رو، جریان بازگشت به هویت، نسخه بدیل روشنگری قلمداد شد. این روند در کشورهای اسلامی پس از دوره رنسانس اسلامی در قرون دوم، سوم وچهارم هجری که از آن میتوان به عصر شکوفایی تمدن اسلامی که از طلاییترین دوران بعد از پیامبر (ص) برای مسلمانان بوده است، یاد کرد. این دوره از مهمترین دورههای زمینهساز تکوین و پیشرفت تمدن اسلامی است که در آن با به رسمیت شناخته شدن علما و اندیشمندان، آنها ازجایگاه ویژهای برخوردار شده که در پیشرفت علوم و پرورش استعدادها برای همه افراد جامعه بسیار موثر واقع شدند.
از قرن پنجم هجری به بعد مباحث نظریای که در آن زمان دنبال میشد به تدریج ضعیفتر میشد و در کنارش درخت تنومند شعر فارسی رویید که تنها اهل ادبیات از آن استفاده کردند. در واقع تفکر از حوزه نظر به صورتهای خیالی و ایماژهای شعری انتقال پیدا کرد. بعد از آن بود که در عمل با رکود حاصل از انحطاط کشورهای اسلامی و عامل دست قرار گرفتن نگاه دینی در خدمت به حکومتها وعدم انجام عصر اصلاح دینی، به عنوان حد واسط دوره رنسانس و عصر روشنگری که در کشورهای غربی زمینه تحقق پیدا کرد، در کشورهای اسلامی چون میان دین و مذهب تاریخی و حقیقی مشخصه قابل تمیزی به وجود نیامد، جریان مذهب علیه مذهب در تاریخ اسلام همواره تکرار شد و شناخت حق از باطل در پردهای از ابهام قرار گرفت.
کار بدیع سید جمال در دردشناسی به جای باریکی انجامیده بود. او درد را در اسلام تاریخی یافته بود، ولی نه آن اسلامی که در قرن اول رخ نمود، بلکه آن حیات ساختگی که چون خرمهره به جای کهربا جازده شده بود، از همین رو است که سیدجمال عقیده دارد چنانکه بازگشتی به اسلام اصیل آغازین صورت پذیرد، مجد و عظمت دیرین، تجدید خواهد شد.
پارادایم بازگشت به هویت، به منزله نهضت بازآوردن حیات گذشته به کالبد مرده و بیحرکت کنونی، قطعا مترادف با اسلامی کردن علوم انسانی یا بومیسازی آن نیست، کاری که شریعتی یا اقبال لاهوری کردند به معنای این نبود که مفهوم سیاست یا مفاهیم عصر روشنگری را در اروپا بگیرند و با حذف و زوایدی، با اضافه کردن پسوندی دینی، آن را اسلامی کنند.
آنها و به ویژه شریعتی به دنبال تجدید حیات و احیای دوباره اصالتهای فکری جامعه بودند تا براساس آنها، عرفان تغییر، یعنی آنچه مولانا میخواست به وجود آید. نهضت آنان، تجدید بنای فکری، یعنی بازگشت به آن مذهب حیات و حرکت و حرکت و قدرت و عدالت که هم عوامل ارتجاع را فلج میکند و هم مردم را ا ز آنچه که موجب تخدیر و توقف و انحراف و اغفالشان بود، نجات میدهد و همان عناصر را وسیله احیا و آگاهی و آگاهی و حرکت و مبارزه سبا خرافات میکند و با تکیه بر فرهنگ اصیل خویشی، به تجدید ولادت و احیای شخصیت فرهنگی خویش میپردازد و هویت انسانی خود و شناسنامه تایخی و اجتماعی خود را در برابر هجوم فرهنگی غرب مشخص میسازد.
بر این اساس، بحث عمده و اصلی گفتمان نمادهای پارادایم بازگشت به هویت آنها، این بود که موقع و جایگاه سوژه ایرانی یا مسلمان به معنای فلسفی در جهان متجدد معلوم کنند. اینکه این «من» کجا میخواهد قرار بگیرد. پارادایم بازگشت به هویت برخلاف سنتگرایان و سلفیها بر آن است که تحولاتی که با ورود به دوران صنعتی در بیرون اتفاق افتاده است، اتفاق شری ندانند، زیرا مجموعه کنشهای انسان با آنچه در جهان هستی وجود دارد، در مجموع اتفاقاتی را رقم میزنند که ممکن است مجموعه آن اتفاقات در ذهن کنشگر وجود نداشته باشد.
وقتی آن را به رسمیت بشناسیم، میتوانیم در مقام سوژه ایرانی، از خود بپرسیم ارتباط ما با این تغییر چیست؟ آنجا است که میتوانیم رابطه خود را با مدرنیته بازتعریف کنیم. همچنانکه باید رابطه خود را با سنت اعم از سنت تاریخی، دینی، فرهنگی و قومی، باز تعریف کنیم. به ویژه آنکه، مدرنیته به مثابه یک اتفاق جهانشمول، موقعیت و مقامی پیدا کرده است که تاریخیت آن در شناخت سنت میتواند نسبت انسان امروز را با خدا، هستی، خودآگاهی و غیره بازیابی کند.
بنابراین، میتوان گفت گفتمان بازگشت به هویت که جریان تعدیل غربگرایی مفرط است با تاکید دوباره بر نظام ارزشها، فرهنگ، تاریخ، دین، عقیده و ایدئولوژی خویش میتواند راه گمشده روشنگری انسان امروز را در ایران هموار کند. در این رویکرد، اقتباس از تکنولوژی و دانش غربیان براساس سلیقههای منحط و متحجر و برداشتهایی که با اسلام اصیل منافات دارند، طرد میشود. از مهمترین ویژگی این گرایش، تلاش در پیراستن اسلام از خرافات است، عاملی که دکتر شریعتی آن را موجب نجات مردم از تخدیر، توقف، انحراف و اغفال آنها میدانست. از اینرو، مبارزه با خرافات با تکیه بر فرهنگ اصیل خویش، به تجدید ولادت و احیای شخصیت فرهنگی خویش میپردازد و هویت انسانی و شناسنامه تاریخی و اجتماعی خویش را در نوع نگاه به پیامدهای روشنگری، یعنی مدرنیته مشخص میسازد.
اندیشههای نوگرای شریعتی در مسیر تجدد و ایجاد ارتباط با دنیای جدید با گفتمانسازی و هویتیابی دوباره برای اندیشیدن نسل جدید قابلیت بازآفرینی دارد. این بازآفرینی کمک میکند تا نسل نو بیپشتوانه در خلأ اسیر فضای نابهنجاری نشود که باعث ناامیدی و سردرگمی او شود. شریعتی حلقه واسط گذشته با اندیشه ایران امروز است و به واقع اگر تنگنظران قدیم و جدید بگذارند همواره ایفای نقش میکند. او طلایهدار بازآفرینی هویت جوانان امروزند اگر بیشتر کتاب بخوانند و با تعمق بیشتر به مسائل بنگرند. همچنانکه کوتهنظران مذهبی و فرصتطلبان سیاسی باید از اندیشههای شریعتی درس بگیرند.