bato-adv
کد خبر: ۶۹۹۴۱۲
لازمۀ شیطنت شوخ‏‌طبعی، ظرافت و نوع‏‌دوستی است؛ این ویژگی‏‌ها سزاوار تحسین‌‏اند

شیطنت، نوعی فضیلت است

شیطنت، نوعی فضیلت است
داستان شیطنت‌ها، واقعی باشد یا جعلی، به‌هرحال بامزه است و نوعی احساس همدلی در ما ایجاد می‌کند. اما نکتۀ غریبی در اینجا هست؛ شیطنت اساساً رفتاری نادرست است و کسانی که دست به شیطنت می‌زنند، دست‌کم اگر گیر بیفتند، عموماً با تنبیه و سرزنش مواجه می‌شوند، نه تشویق و ستایش. پس چرا داستان شیطنت‌کاری‌ها غالباً واکنش مثبتی در ما ایجاد می‌کند؟ آیا ممکن است در شیطنت نوعی فضیلت وجود داشته باشد، یا می‌توان در افراد اهل شیطنت قائل به نوعی شرافت شد؟
تاریخ انتشار: ۱۱:۰۷ - ۲۳ دی ۱۴۰۲

شیطنت عموماً رفتاری نادرست تلقی می‌‏گردد و کسانی که شیطنت می‏‌کنند تنبیه می‌‏شوند. ولی وقتی داستانِ شیطنت‏‏‌کاری‏‌های برخی افراد را می‏‌شنویم لبخند می‌‏زنیم و هوش و جسارتشان را می‌‏ستاییم؛ مثل داستان دیدار اسکندر با دیوژنِ فیلسوف که اسکندر به او گفته بود هر آرزویی داشته باشد برآورده می‌‏کند و فیلسوف، که ظاهراً در آفتاب لمیده بود، پاسخ می‏‌دهد «آرزویم این است از جلوی نور بروی کنار». چرا شیطنتِ دیوژن را تحسین می‏‌کنیم و به رفتار تحقیرآمیز او با اسکندر می‏‌خندیم؟ آیا ممکن است در شیطنتْ نوع خاصی از فضیلت نهفته باشد و افراد اهل شیطنت سزاوار ستایش‏ باشند؟

به گزارش ترجمان، یکی از منظره‌های عجیب در محوطۀ یونیورستی کالج لندن اسکلت مُلبّس جرمی بنتام، فیلسوف فایده‌گرای انگلیسی، است. عجیب‌تر اینکه یک سرِ ساخته‌شده از موم روی شانه‌های این اسکلت قرار دارد، جایی که طبق وصیتِ بنتام می‌بایست سرِ خودش می‌بود. اما سر بنتام تحت حفاظت در جای دیگری است -دوستانش آن زمان فکر می‌کردند که نمایش چنین چیزی بیش‌ازحد بی‌تناسب است و برای همین سفارش دادند آن سرِ مومی را بسازند. داستانی هست که می‌گوید چند دانشجوی کینگز کالج لندن، از باب شوخی با رقبای خودشان در یونیورسیتی کالج، سرِ واقعی بنتام را دزدیدند و برای بازگرداندن آن باج خواستند. ظاهراً این باج درنهایت پرداخت شد و سر را برگرداندند.

داستان این قبیل شیطنت‌ها، واقعی باشد یا جعلی، به‌هرحال بامزه است و نوعی احساس همدلی در ما ایجاد می‌کند. اما نکتۀ غریبی در اینجا هست؛ شیطنت اساساً رفتاری نادرست است و کسانی که دست به شیطنت می‌زنند، دست‌کم اگر گیر بیفتند، عموماً با تنبیه و سرزنش مواجه می‌شوند، نه تشویق و ستایش. پس چرا داستان شیطنت‌کاری‌ها غالباً واکنش مثبتی در ما ایجاد می‌کند؟ آیا ممکن است در شیطنت نوعی فضیلت وجود داشته باشد، یا می‌توان در افراد اهل شیطنت قائل به نوعی شرافت شد؟

البته، همۀ کار‌های شیطنت‌آمیز یکسان نیستند. برای مثال، باشگاه بدنامِ بولینگدون آکسفورد را در نظر بگیرید که ظاهراً اعضای آن یک بار یک ویولن عتیقۀ ایتالیایی و بسیار ارزشمند را از سر شوخی شکستند. اگر این هم شیطنت به حساب آید، دیگر سخت است که با آن همدلی کنیم. قبول که این افراد احتمالاً ارزش آن ویولن را نمی‌دانستند و ظاهراً بعدتر (مطابق رویۀ معمولشان هنگام تخریب اموال ارزشمند) چک کشیده‌اند تا خسارت را جبران کنند، ولی این فقط اوضاع را بدتر می‌کند، به‌جای اینکه از وخامت آن بکاهد. بنابراین، به نظر می‌رسد برخی از کار‌های شیطنت‌آمیز، به‌جای ستوده‌شدن، باید محکوم شوند. در همین راستا، به نظر می‌رسد بدون قیدِ برخی شرایط نمی‌توان از شیطنت به‌عنوان یک چیز کاملاً خوب صحبت کرد.

بااین‌حال، در ستایش شیطنت و شیطان‌بودن چیز‌های زیادی می‌شود گفت و خیلی چیز‌ها در افراد اهل شیطنت قابل تمجید است. درواقع، من معتقدم که افراد اهل شیطنت فضیلت‌های برجستۀ متفاوتی از خود بروز می‌دهند. اینجا قصد دارم چند مورد از این‌ها را به‌طور خلاصه بگویم و هم‌زمان برخی از اهداف و آثاری را که بر شیطنت مترتب است برجسته کنم. آنچه خواهید دید برخی از دلایل مهمی است که چرا شیطنت می‌تواند قابل تحسین باشد، و چرا شیطنت و افراد اهل شیطنت معمولاً به‌درستی سزاوار ستایش پنداشته می‌شوند.

اساساً شیطنت یک‌جور دردسر درست‌کردن از سرِ بازیگوشی و خوش‌دلی است، معمولاً با هدف سرگرم‌کردنِ افراد دخیل. بنابراین، جای تعجب نیست که یکی از فضیلت‌های اصلی اهالی شیطنت خلق‌وخوی بازیگوش و خوش‌دلی آن‌ها باشد. خیلی از ما در کودکی چنین خلق‌وخویی داریم، اما بعد که بزرگ می‌شویم از دستش می‌دهیم. برای همین افراد اهل شیطنت، به دلیل اینکه توانسته‌اند این خلق‌وخو را در خودشان نگه دارند، ستایش‌برانگیزند. درواقع، بسیاری از بهترین کار‌های شیطنت‌آمیز چیزی بیش از بروز همین خلق‌وخو نیستند: به قولی می‌شود گفت این کار‌ها نتیجۀ شوق خاصی نسبت به زندگی یا شور زندگی هستند، از همان جنس که برتراند راسل در کتاب فتح خوشبختی ۱ (۱۹۳۰) آن را به‌درستی برای خوشبختی ضروری دانسته است. اگر مثالی از خودِ راسل بزنیم این نکته روشن‌تر می‌شود.

راسل را با عنوان «لُرد راسل» می‌شناختند، چون اِرل راسل سوم بود. اما او با یک لرد راسلِ کاملاً متفاوتی نیز معاصر بود، یعنی لرد راسل اهل لیورپول، که با نام ادوارد راسل شناخته می‌شد و وکیل و نویسنده بود. جای تعجب نیست که مکرراً این دو را با هم اشتباه می‌گرفتند و نامه‌های یکی را به آدرس دیگری می‌فرستادند و برعکس. در نتیجۀ این اشتباه‌گرفتن‌ها، مکاتبات بامزه‌ای بین این دو لرد راسل صورت می‌گیرد (برتراند راسل آن‌ها را در زندگی‌نامۀ خودنوشتِ فوق‌العاده‌اش آورده است) و در این مکاتبات ارل راسل سوم می‌گوید راه مناسب برای حل این مشکل این است که نامه‌ای برای سردبیر تایمز بفرستند. همنامش هم موافقت می‌کند و بنابراین یادداشت زیر را می‌فرستند، که در ۲۸ فوریۀ ۱۹۵۹ [در تایمز]منتشر می‌شود:

جناب، به جهت خلط‌های زننده‌ای که مکرراً رخ داده است.
بدین وسیله استدعا داریم اعلام کنیم که هیچ‌یک از ما آن دیگری نیست. احترامات.

راسل (برتراند، ارل راسل)
راسل اهل لیورپول (لرد راسل لیورپول)

کل نامه‌شان همین بود.

مثالی دوست‌داشتنی از یک شیطنتِ از سرِ خوش‌دلی. کسی قربانی نشده، آسیبی وارد نشده، حتی هیچ قاعده‌ای هم واقعاً نقض نشده است. یک شیطنت معصومانه؛ شاید شیطنت به ساده‌ترین و خالص‌ترین شکلش. همچنین نمونه‌ای از شیطنت که مشخصاً ستودنی است و فقط کارش این بوده که جهان را به جایی بهتر و سرگرم‌کننده‌تر تبدیل کند. اگر راسلِ فیلسوف در این اندیشه برحق بود که نگرش سرخوشانه‌ای که پشت این عمل شیطنت‌آمیز وجود دارد عنصری اساسی در رسیدن به خوشبختی است، پس راحت می‌شود فهمید که چطور خودش توانست چنان زندگی طولانی و (در کل) رضایت‌بخشی داشته باشد.

همچنین افراد اهل شیطنت معمولاً حس شوخ‌طبعی بالایی دارند و این فضیلتی است که دیگر نیازی به تحسین ندارد. حس شوخ‌طبعی نه‌تن‌ها جزء ضروری خوشبختی است، بلکه بهترین راه برای برخورد با بخش‌های تاریک زندگی است. به قول فریدریش نیچه، انسان‌ها دقیقاً به این دلیل مجبور بودند خنده را اختراع کنند که چنین جان‌فرسا رنج می‌کشیدند. در همین راستا، هرمان هسه نیز می‌گفت هر طنزی درواقع یک‌جور «طنز تلخ» است. حرف این است یا دست‌کم بخشی از حرف این است که اگر وضعیت انسان غم‌انگیز یا پوچ است، پس مناسب‌ترین واکنش این است که با خنده و خوش‌دلی از آن بگریزیم. کسی که اهل شیطنت است درواقع این حکمت را زندگی می‌کند، از هر فرصتی که پیش بیاید برای مسخره‌کردن خودش و هرکس و هرچیزی که اطرافش باشد بهره می‌برد.

بنابراین، شاید تعجبی نداشته باشد که شیطنت‌کردن و همچنین کمک به داشتن یک زندگی شاد حتی بتواند طعنه‌زدن به خودِ مرگ باشد. دو مثال می‌زنم؛ مثال اول درمورد اسپایک میلیگان، کمدین بریتانیایی‌ایرلندی، است که اصرار داشت روی سنگ قبرش بنویسند «گفته بودم به‌ت که مریضم» (همین را هم نوشتند، البته به زبان ایرلندی). قدر مسلم این خیلی بامزه است و میراث درخوری از کمدینی در تراز او، اما یک‌جور پیروزی بر مرگ هم هست، کاری که خنده معمولاً با هر موقعیت نامطبوع و دشواری انجام می‌دهد. به‌علاوه، از جنس همان چیز‌هایی است که انتظار داریم هر فرد اهل شیطنتی روی سنگ قبرش بنویسد (در همین راستا، روی سنگ قبر جک لمون، بازیگر کمیک آمریکایی، نیز نوشته‌اند «توش جک لمونه».

مثال بعدی کمی پرهیاهوتر است و حتی شیطنت‌آمیزتر. داستانی درمورد یک راهب چینی به نام «بودای» وجود دارد، شخصیتی شبه‌تاریخی در بودیسم که با نام «بودای خندان» شناخته می‌شود. بودای به شوخی‌ها و شیطنت‌هایش معروف بود و حتی در مُردنش هم از این کار‌ها دست برنداشت. با علم به اینکه سوزانده خواهد شد، وقتی فهمید در حال مردن است، جیب‌هایش را با باروت و ترقه پر کرد تا وقتی جسدش، در مراسم تدفین، روی آتش منفجر می‌شود، پیروانش سرگرم و شوکه شوند و از خنده روی زمین غلت بزنند. به نظرم سخت بشود پیروزی‌ای بزرگ‌تر از این را بر مرگ تصور کرد. به‌علاوه، این نمونه‌ای شگفت‌انگیز از بامزگی افراد اهل شیطنت است که از مرز‌های زندگی‌شان گذشته و تا پس از مرگ ایشان گسترش یافته است.

خوش‌دلی افراد اهل شیطنت، همچنین، علاجی قدرتمند برای یکی از بدترین رذیلت‌های انسانی است، یعنی نوع خاصی از جدیت بیش‌ازحد. برای نمونه، این ویژگیِ بارزِ افراد متعصب و مقرراتی است، دو تیپِ شخصیتیِ به یک اندازه نامطبوع که آماده‌اند از آزار دیگران لذت ببرند. به همین طریق، جدیت بیش‌ازحد برای افراد خودخواه ضروری است، چون خودخواهی محصول بیش‌ازحد جدی‌گرفتن خویشتن است. ولی آدمِ اهل شیطنت نه متعصب است، نه مقرراتی. مسائل را آن‌قدر جدی نمی‌گیرد که کار به تعصب بکشد، به‌جایش ترجیح می‌دهد آن‌ها را مسخره کند و از آن‌ها سوژۀ خنده بسازد و، به‌جای اینکه مثل آدم‌های مقرراتیْ پیروِ حقیر و مجری سرسختِ قواعد باشد، ترجیح می‌دهد آن‌ها را زیر پا بگذارد یا ببیند این قواعد تا کجا می‌توانند منعطف باشند. به همین ترتیب، آدمِ اهل شیطنت معمولاً خودخواه هم نیست، چون این هم مستلزم نوعی از جدیت بیش‌ازحد است که با سرشت او بیگانه است.

در کل، اگر نگرش بازیگوشانۀ افراد اهل شیطنت را با نگرش کسانی که، بنا به عادت، بیش‌ازحد جدی‌اند مقایسه کنیم، اولی بیشتر یک زندگی شاد را در پی دارد و سببب افزایش شادی دیگران می‌شود. اگر کسی با شوخ‌طبعی و خالی از جدیت به مسائل نگاه کند، آنگاه نه‌فقط خودش با احتمال بیشتری شاد خواهد بود، بلکه منبعی برای شادی دیگران نیز خواهد شد. بنابراین، افراد اهل شیطنت را باید تحسین کرد، چون خلق‌وخویی دارند که، بسیار بیشتر از خلق‌وخوی سایر افراد، موجب شادکامی انسان‌ها می‌شود.

علاوه بر شوخ‌طبعی و بازیگوشی، استعداد شیطنت‌کردن به‌طور کلی از هوش و زیرکی نیز حکایت می‌کند. یکی از نمونه‌های خوب در این مورد جاکومو کازانوواست، یکی از شیطان‌ترین افراد تاریخ. کازانووا از جهات بسیاری، همان‌طور که افشاگری‌های اخیر دربارۀ قتل‌ها و تجاوز‌های او نشان می‌دهد، شخصیت پرمسئله‌ای بود. اما این نباید سبب شود که نسبت به برخی از بهترین شیطنت‌های او بی‌توجه باشیم، شیطنت‌هایی که بسیاری از آن‌ها در کتاب خاطراتِ نه‌چندان خوش‌نام او با نام داستان زندگی من ثبت شده است. کازانووا نوشتن این خاطرات را در اواخر دهۀ ۱۷۸۰ به‌طور جدی شروع کرد، زمانی‌که در دهۀ ۶۰ زندگی خود بود، و پیش‌ازآن کتاب نخستش را منتشر کرده بود، کتابی دربارۀ فرار باورنکردنی‌اش از زندان وحشتناکِ کاخ دوج در ونیز، در جریان تفتیش عقاید، که کتاب بسیار موفقی هم از آب درآمده بود.

فرار کازانووا از زندان یک شیطنت درجۀ یک بود، ازجمله اینکه یکی از جاسوسان سابق تفتیش عقاید را فریب داد تا باور کند که صاحب الهامات الهی است، و از راهبِ هم‌بند خودش در زندان هم کمک گرفت. راهب موافقت کرد که به کازانووا بپیوندد و در فرار به او کمک کند، اما به شرطی که او اول یک نقشۀ بی‌عیب‌ونقص برای فرار بریزد. کازانووا به راهب اطمینان داد که نقشه‌اش برای فرار نه‌تن‌ها کامل است، بلکه مو لای درزش نمی‌رود. بنابراین، طی چندین ماه کار سخت، کازانووا و راهب با دشواری حفره‌ای درون سلول خود حفر کردند و از این حفره به‌سمت آزادی رهسپار شدند. اما وقتی به پشت‌بام کاخ دوج رسیدند، کازانووا اعتراف کرد که برای اینجای کار دیگر هیچ نقشه‌ای ندارد و حتی نمی‌داند چطور باید از پشت‌بام پایین بروند. راهب که نومید شده بود می‌خواست برگردد، ولی کازانووا او را متقاعد کرد که ادامه دهد. درنهایت، بیشتر از سرِ شانس و البته با حقه‌بازی و زیرکیِ کازانووا موفق به فرار می‌شوند. این وسط کازانووا در حین فرار چُرت مختصری هم در کتاب‌خانۀ کاخ زد، که ظاهراً برای فهمیدن مرحلۀ بعدی نقشۀ فرار به آن نیاز داشته!

ذکر این نکته آموزنده است که، از بین سه شخصیت داستان، این کازانووای شیطان بود که فرار را مدیریت کرد. جاسوس زندانی آن‌قدر از اربابان سابق خود می‌ترسید که نتوانست به آن‌ها ملحق شود و، با توجه به وفاداری نابجایش به تفتیش عقاید، درواقع تهدیدی برای کل برنامۀ فرار هم بود. درعین‌حال، راهب هم نه شجاعت و نه اعتمادبه‌نفس کافی داشت که تنهایی اقدام به فرار کند. در مقابل، کازانووا همۀ فضایل افراد اهل شیطنت را دارا بود، ازجمله حقه‌بازی و زیرکی، روحیۀ سرکش، و خوارشمردن مقاماتی که او را اسیر کرده بودند؛ بنابراین او برای رهبری یکی از جسورانه‌ترین (و بی‌نظم‌ترین) فرار‌های ثبت‌شده در تاریخ کاملاً مجهز بود.

جدا از فرار از زندان، کازانووا از استعداد بالایش در کار‌های شیطنت‌آمیز بیشتر برای فریب کسانی استفاده می‌کرد که آن‌ها را احمق می‌دید، و اغلب از این راه رفاه مادی خودش را بسیار افزایش می‌داد. در ابتدای خاطراتش استدلال کوتاه زیر را در توجیه این عمل ارائه می‌کند:

وقتی بفهمید که من -اگر لازم باشد- در فریب‌دادن احمق‌ها، بدذات‌ها و خنگ‌ها لحظه‌ای تردید نمی‌کنم خواهید خندید … همیشه از یادآوری کسانی که به دام خودم کشیده‌ام لذت می‌برم، چون احمق‌ها گستاخ‌اند و جسارتشان به شعور آدم توهین می‌کند. برای همین وقتی یک احمق را فریب می‌دهیم، درواقع انتقام هوش و شعور را می‌گیریم و پیروزی در این راه به دردسرش می‌ارزد … خلاصه اینکه فریب‌دادن احمق‌ها کاری است شایستۀ انسان‌های زیرک.

مثالی خوب از این رویکرد برخورد کازانووا با چند نجیب‌زادۀ سال‌خوردۀ ونیزی است که آن‌ها را فریب داد تا باور کنند که با استفاده از فرمول‌های ریاضی مبهمی می‌تواند آینده را پیش‌بینی کند. این نجیب‌زادگان سال‌خورده مدعی بودند که به جادو، امور ماوراءالطبیعی و غیبی علاقه دارند و کازانووا از زودباوری آن‌ها کمال استفاده را برد. معمولاً آینده‌هایی را برایشان پیش‌بینی می‌کرد که دوست داشتند، و این نشانه‌ای از وجود رذیلت‌های خودبزرگ‌بینی، حرص و طمع در آن‌ها بود. نجیب‌زادگان برای تلاش‌هایش به او پاداش خوبی دادند و در زمانی که ممکن بود کاملاً گرفتار فقر شود به ثروت خوبی دست یافت. آن‌ها هم به‌نوبۀ خود پاداشی متناسب حماقتشان گرفتند.

این درواقع یکی از ویژگی‌های کلی شیطنت است که می‌توان از آن برای تنبیه عادلانۀ کسانی که مستحق تنبیه‌اند استفاده کرد. مثال بالا کاملاً گویا بود. البته همۀ کار‌های شیطنت‌آمیز چنین کارکرد اخلاقی یا آموزشی‌ای ندارند، ولی مجازات عادلانۀ حماقت و سایر رذیلت‌های مشابه از اهداف والایی است که شیطنت می‌تواند داشته باشد، و این شایستۀ تأکید است.

در همین زمینه، می‌توان از شیطنت برای به‌چالش‌کشیدن انواع مختلف اقتدار استفاده کرد، به‌ویژه وقتی صاحبان قدرت احمق باشند و لیاقت احترام را نداشته نباشند. حکایت زیر را درمورد فیلسوف بریتانیایی، الیزابت آنسکوم، ببینید. در دهۀ ۱۹۶۰، آنسکوم دعوت شد تا در دانشگاهی در بوستون سخنرانی کند. پس از سخنرانی، او را برای شام به رستورانی مجلل در آن نزدیکی بردند. آنسکوم مثل همیشه شلوار و تونیک بلند پوشیده بود، اما پیشخدمت رستوران، به هنگام ورود، جلویش را گرفت و گفت که در این مکان خاص خانم‌ها اجازه ندارند شلوار بپوشند [باید دامن یا پیراهن بپوشند]. آنسکوم، در نمایشی درخشان و در واکنش به حرف پیشخدمت، خودش را عمداً به نفهمی زد و کلاً شلوارش را از پا درآورد و، بنا به روایتی دیگر، گفت «چه قانون فوق‌العاده‌ای!».

داستان بامزه‌ای است، به‌ویژه از این جهت که آنسکوم در آن زمان فیلسوف برجسته‌ای در دانشگاه آکسفورد بود و او را به‌عنوان یک کاتولیک و معلم اخلاق می‌شناختند. این نمونه‌ای خارق‌العاده از آن شیطنت‌های ستایش‌برانگیز نیز هست. البته واکنش آنسکوم به پیشخدمت نه‌تن‌ها خنده‌دار بلکه پوچ هم بود، ولی با توجه به پوچیِ قانون آن رستوران کاملاً بجا بود.

نمونۀ عالی دیگری از این نوع را می‌خوانیم، این بار از دنیای باستان و باز هم راجع به یک فیلسوف، به نام دیوژن کلبی. دیوژن به کار‌های بامزه‌اش مشهور است و از آن جمله است برخورد تحقیرآمیزش با اسکندر مقدونی. بنا به یکی از روایت‌های این افسانه، گفته‌اند که اسکندر، به نشانۀ احترام، به دیوژن پیشنهاد می‌دهد که هر آرزویی بکند او برآورده خواهد کرد. اما وقتی از او می‌پرسد چه می‌خواهد، دیوژن که در حال آفتاب‌گرفتن بوده خیلی مختصر می‌گوید: «اینکه جلوی نور مرا نگیری». همچنین، مثالی که پیرو داستان شلوار آنسکوم در ذهن دارم چالش دیوژن با تعریف افلاطون از انسان به «حیوان دو پای بی‌پر» است. می‌گویند دیوژن با مرغی پرکنده وارد آکادمی افلاطون شده و فریاد زده: «این هم انسان افلاطون». با این شیطنت زیبا، او یکی از بهترین مثال‌های نقض را برای یک تعریف فلسفی در کل تاریخِ این موضوع ارائه کرد.

(در حاشیه بگویم که، هرچند ظاهراً هنر آوردنِ مثال نقضِ شیطنت‌آمیز در فلسفه با دیوژن شروع شده، ولی دست‌کم یک نمونۀ خوب دیگر را دو هزاره بعدتر از دیوژن هم داریم، این بار به‌لطف فیلسوف آمریکایی و متخصص نظریۀ تصمیم، سیدنی مورگن‌بِسِر. در یک سخنرانی در دانشگاه کلمبیا، جی. ال. آستین، استاد فلسفۀ اخلاق آکسفورد، داشت توضیح می‌داد که هرچند در برخی از زبان‌ها عبارت‌های منفیِ مضاعف معنای مثبت می‌دهند و در زبان‌های دیگر منفی‌های مضاعف فقط وجه تأکیدی دارند، ولی هیچ زبان شناخته‌شده‌ای وجود ندارد که در آن مثبتِ مضاعف معنای منفی بدهد. می‌گویند مورگن‌بسر، که پشت حضار نشسته بود، با شنیدن این حرف می‌گوید: «آره، آره!»).

شیطنت می‌تواند کارکرد سیاسی نسبتاً مستقیمی هم داشته باشد. پدیدۀ هجو را در نظر بگیرید -که ذاتاً شیطنت سیاسی است. مثالی گویا در این زمینه انتشار کتاب پیشنهاد متواضعانه (۱۷۲۹) ۳ توسط هجوپرداز ایرلندی، جاناتان سویفت، است که در آن برای قحطی ایرلند راه‌حل زیر را «پیشنهاد می‌کند»: ایرلندی‌های فقیر باید فرزندانشان را بفروشند تا خورده شوند، و درنتیجه هم وضع اقتصادی‌شان بهتر شود و هم از بار سنگین هزینه‌های فرزندانشان کم شود. این نوع هجو‌های مستقیم مسلماً بسیار مؤثرند، اما دقیقاً از آن دسته چیزهایی‌اند که فقط فردی با روحیۀ شیطنت‌آمیز می‌تواند بی‌کم‌وکاست اجرایشان کند.

چنین شیطنت‌هایی حتی می‌توانند برای اعتراضات سیاسیِ کارآمد هم مفید باشند. یکی از نمونه‌های اخیرِ این مورد انبوهی از کمک‌های مالی است که به‌عنوان «هدیۀ تولد» مایک پنس، معاون رئیس‌جمهور سابق آمریکا، به سازمان غیرانتفاعی «فرزندآوری برنامه‌ریزی‌شده» داده شد، هدیه‌ای که با توجه به مخالفت سرسختانۀ او با قانون سقط جنین کاملاً طعنه‌آمیز بود. این کار یک شیطنت بامزه بود، ولی هدف سیاسی ستایش‌برانگیزی هم داشت. در کل، به نظر من، شیطنتْ زیربنای بسیاری از بهترین و مؤثرترین اعتراضات سیاسی و نافرمانی‌های مدنی است. اگر این درست باشد، افراد اهل شیطنت، نه‌تن‌ها دیگر مزاحم نیستند، بلکه شاید جزئی اساسی از هر دمکراسی سالم و درستی باشند.

ولی به‌چالش‌کشیدن صاحبان قدرت با استفاده از شیطنت محدود به قلمرو سیاست نیست. در این مورد به کسی جز سقراط فکر نمی‌کنم، یکی از شیطان‌ترین افراد در جهان باستان. سقراط از به‌چالش‌کشیدن و مسخره‌کردن شخصیت‌های ذی‌نفوذ آتن بسیار لذت می‌برد، برای مثال از اینکه نشان دهد ژنرال‌ها ماهیت واقعی جنگ را نمی‌دانند، یا قانون‌گذاران ذات حقیقی عدالت را نمی‌شناسند. هر جا دانش پذیرفته‌شده‌ای وجود داشت، سقراط آماده بود آن را به چالش بکشد و پرسش‌های سخت مطرح کند. به علاوه، رویۀ معمول او تظاهر به نادانی درمورد آن موضوع بود، و بعد پرسیدن سؤال‌های کاوشگرانه برای تضعیف مخاطبانش، کسانی که اکثراً از برجسته‌ترین اعضای جامعۀ آتن بودند. بدون شک، محرک سقراط تا حد زیادی خِرددوستی بود و میل صادقانه به یافتن حقیقت و شناخت. اما روشن است که شیطنت و بامزگی هم جزء انگیزه‌های او بوده است.

افراد اهل شیطنت دنیا را جذاب‌تر و جای بهتری برای زندگی می‌کنند. بسیاری از بهترین و درخشان‌ترین ستارگان تاریخ، از هنرمندان و شاعران گرفته تا ماجراجویان و آشوبگران سیاسی، اهل شیطنت بوده‌اند. برای مثال، اگر حرف‌های من درمورد سقراط درست باشد، آنگاه بدون روحیۀ شیطنت‌آمیز او، ما امروز روش سقراطی را نداشتیم و، درنتیجه، علم و فلسفه را هم به شکلی که امروز می‌شناسیم نداشتیم. چیز‌های زیادِ دیگری را هم که نتیجۀ این‌ها بوده‌اند نداشتیم، ازجمله بسیاری از بهترین کار‌های هنرهای. به نظرم این یکی از محکم‌ترین دفاعیاتی است که می‌توان از شیطنت ارائه کرد. درواقع، بعید است دفاعیه‌ای بهتر از این برای شیطنت پیدا کنیم.

  1. هشدار؛ کلاهبرداری جدید در قالب پستچی
  2. فرار از قاتل فقط با ۸۰۰ هزار تومان!
bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین