bato-adv

روایتی از دنیای فریدون جیرانی؛ قصه تنهایی، فراموشی و اراده

روایتی از دنیای فریدون جیرانی؛ قصه تنهایی، فراموشی و اراده

محافظه‌کاری، احتیاط و چیز‌هایی شبیه این، جیرانی را وادار به ساخت ستاره‌ها و پارک‌وی کرده بود؛ فیلم‌هایی که خودش هم از ساخت‌شان خشنود نیست و ابایی ندارد این ناخشنودی را با صدای بلند اعلام کند. اصولا جیرانی ثابت کرده آدمی نیست که نتواند از خودش ایراد بگیرد یا انتقاد کند.

تاریخ انتشار: ۱۱:۴۱ - ۱۶ شهريور ۱۳۹۹

اغراق نیست اگر بگویم زندگی‌هایمان با سینما گره خورده است. سینما از قوی‌ترین راه‌های تزریق نامرئی سبک زندگی ا‌ست؛ اما همه این‌ها از کجا می‌آید؟ چطور می‌شود که ناگهان از خواب بیدار می‌شویم و می‌بینیم لباس‌پوشیدن‌مان، خورد و خوراک‌مان و حتی شیوه عاشقی کردن‌مان شبیه فیلم‌ها شده است؟

شرق در ادامه نوشت: می‌بینیم که حتی مطمئن نیستیم عاشقیم یا صرفا تصویری را که سینما به‌عنوان عشق نشان‌مان داده است، مثل یک پروژکتور روی آن دیگری می‌اندازیم و دل خوش می‌داریم به توهم دوست‌داشتن؛ اما مگر نه اینکه فیلم‌ها آینه‌ای هستند از جهان واقع؟ مگر نه اینکه این درام‌ها و قصه‌ها از دل غصه‌های واقعی برخاسته‌اند؟ همیشه دلم می‌خواست ریشه این قصه‌ها را بیابم. سرچشمه این خیالات به تصویر درآ‌مده را.

دوست داشتم کلاف در هم گره‌خورده اثر را باز کنم تا در انتها به مؤثر برسم، به مؤلف. قرمز را دیدم؛ آشفتگی، خفگی، شام آخر و بقیه فیلم‌های جیرانی را. دنبال خط اتصال مشرقی‌ها بودم. دنبال سیر مردان عاشق مجنونی که دیوانگی‌شان سبب آزار زنان مظلوم فیلم می‌شود، موتیف‌های تکرار‌شونده فیلم‌هایش را بررسی کردم، امضای جیرانی را.

خانه‌هایی با معماری یا فضای عجیب‌و‌غریب. عشق‌های مریض و از همه مهم‌تر تاریکی. همین شد که اولین سؤالی را که از او پرسیدم، شگفت‌زده‌اش کرد و بعد جوابش من را به تعجب واداشت. پرسیدم از تاریکی می‌ترسد؟ خندید و ابروهایش بالا رفت و گفت چه سؤال جالبی! گفت به یاد نمی‌آورد زمانی را که با چراغ خاموش خوابیده باشد.

بعدتر در میان گفت‌وگویمان خاطره ترسناکی از کودکی اش تعریف کرد که از قضا شبی بود تاریک و بدون چراغی روشن. یکی از آن شب‌هایی که برق زیاد می‌رفت و مجبور بودند چراغ زنبوری با توری آغشته به الکل را روشن کنند؛ و وای از زمانی که چراغ زنبوری خاموش می‌شد.

پاییز سال ۴۰ با خانواده از تربت حیدریه به مشهد آمده بودند. آخرین سکانس فیلم روح هیچکاک را در سینما کریستال مشهد دیدند و به خانه برگشتند. فریدون ۱۰‌ساله شام خورده‌و‌نخورده به خواب رفت. نیمه‌شب در تاریکی مطلق از وحشت بیدار شد و در‌حالی‌که مدام تصور می‌کرد کسی پشت پنجره ایستاده است، پدرش را صدا زد. خاطره این ترس ماندگار بعدا به طریقی به فیلم‌هایش راه یافت.

فریدون جیرانی انسانی است بسیار محترم و به دور از همه خصوصیات ناخواسته نارسیستی که همراه با شهرت می‌آید. سؤالات را دقیق و تا انتها بدون ایجاد وقفه گوش می‌کند. در گفت‌وگویی که به همت احمد غلامی، سردبیر روزنامه داشتیم، با او از همه چیز صحبت کردم. از بزرگ‌ترین ترس‌هایش، از داستان پشت اسم مشرقی و از جنجال اخیری که بر سر دادن مجوز کارگردانی به یک فرد طنزپرداز اینستاگرامی ایجاد شده بود. به قول خودش برخلاف شخصیت فیلم‌هایش، انسانی است بسیار مهربان و این مهربانی در منش و رفتارش کاملا عیان بود.

از دوره موفق فیلم‌سازی‌اش شروع کردیم. با او از تأثیر اصلاحات بر کارش صحبت کردم. معتقد بود اصلاحات مهم‌تر از مشروطیت تحولی همه‌جانبه در جامعه سنتی ایجاد کرد. باعث رشد طبقه متوسط رو به مدرنیته شد. فیلم‌ساز‌ها هم طبیعتا سعی کردند خودشان را با چنین تغییری تطبیق بدهند.

از دوره اصلاحات به بعد زنان طبقه متوسط قهرمان قصه‌ها شدند. زنانی که در تلاش و مبارزه بودند برای رفع محدودیت‌هایی که جامعه سنتی بر آن‌ها اعمال کرده بود؛ در‌حالی‌که اگر به دهه ۶۰ و ۷۰ برگردیم، به جز آثار بیضایی و یکی، دو اثر از مهرجویی می‌بینیم همه قهرمان‌ها مردند؛ حتی اگر برسیم به سینمای معترض اواخر دهه ۴۰ و دهه ۵۰ می‌بینیم که باز در تمام فیلم‌ها قهرمان‌ها مردند؛ مرد‌های مبارز.

اما از دوره اصلاحات به بعد می‌توان دید که موضوعات گسترش پیدا می‌کند و می‌بینیم که طبقه متوسط تبدیل به قهرمان می‌شود و حتی سینمای روشنفکری هم به این طبقه می‌پردازد و تناقضات این طبقه را موشکافانه بررسی می‌کند. بر این عقیده بود که تمام فیلم‌سازان متأثر از این جامعه‌اند و گاهی می‌توانند تأثیری هم بگذارند.

درباره تأثیر فضای جامعه بیشتر صحبت کردیم. به نظرم می‌آمد که می‌شود آثارش را به سه دوره تقسیم کرد. سه دوره‌ای که سه رئیس‌جمهور را به خود دیده بود. از قرمز تا آشفتگی. اگر «من مادر هستم» را از لحاظ تابوشکنی در بستر زمانی خودش استثنا بدانیم و از بحث جدا کنیم، می‌بینیم که بدون دانستن زمان ساخت فیلم‌ها، به‌راحتی می‌توان حدس زد کدام فیلم متعلق به کدام دوره است.

این افکار من را واداشت تا از جیرانی درباره این دوره‌های مؤثر بر او و کارهایش بپرسم. پرسیدم در این سال‌ها آیا زمانی بوده که از کارش دلزده شود یا زمانی بوده که از فیلم‌ساختن بترسد یا حس کند دارد به جبری ناخواسته تن می‌دهد؟ بدون مکث گفت اولین جایی که برای فیلم‌ساختن دچار تردید و ترس شد، بعد از ساخت فیلم شام آخر بود؛ فیلمی که پرونده‌ای برایش ساخته شد و نزد قاضی مرتضوی هم رفت.

موفقیت شام آخر و جایزه‌بردنش در فستیوال قاهره بیش و پیش از آنکه بخواهد دلگرمی باشد، تأثیر منفی روی ایده فیلم‌نامه بعدی جیرانی گذاشت و آن کار هیچ وقت ساخته نشد. فیلم بعدی صورتی بود؛ صورتی به نظر خود جیرانی هم یک عقب‌نشینی تمام و کمال بود. اما بعد از صورتی، طبقه قهرمان قصه‌های جیرانی عوض می‌شود و آدم‌های قصه‌هایش انگار به پایین شهر کوچ می‌کنند. حاصل آن فضا و دوران، سالاد فصل می‌شود.

پرسیدم آیا داستان‌های این طبقه و عوض‌شدن مسیرش را دوست داشته یا ساختن این فیلم‌ها از روی اجبار و صرفا تطبیق‌دادن خودش با شرایط بوده است؟ گفت سالاد فصل را گرچه دوست داشته، اما انگار به تغییر مسیری اجباری تن داده که چندان مورد علاقه‌اش نبوده است. این تغییر مسیر باعث شده نتواند آن جهتی را که تا سالاد فصل پی گرفته بود، دنبال کند.

محافظه‌کاری، احتیاط و چیز‌هایی شبیه این، جیرانی را وادار به ساخت ستاره‌ها و پارک‌وی کرده بود؛ فیلم‌هایی که خودش هم از ساخت‌شان خشنود نیست و ابایی ندارد این ناخشنودی را با صدای بلند اعلام کند. اصولا جیرانی ثابت کرده آدمی نیست که نتواند از خودش ایراد بگیرد یا انتقاد کند. فیلم صعود را که ساخت، دست به کاری زد که کمتر سابقه دارد. خودش برای فیلمش نقد نوشت و بعد از آن هم یک فاصله ۱۰ ساله بین فیلم‌سازی‌اش انداخت تا به موفقیتی برسد که به قول خودش با هم‌زمانی دوره اصلاحات و قرمز اتفاق افتاد.

در ادامه مسیرش بعد از سالاد فصل، سری به تلویزیون زد و بعدتر فیلم‌سازی‌اش را با دو فیلم «من مادر هستم» و «قصه پریا» ادامه داد. پرسیدم آیا این دو فیلم در راستا‌ی آن مسیری بوده که دلش می‌خواست ادامه بدهد؟ گفت با اینکه تمام تلاشش را کرد در این دو فیلم هم چیز‌هایی بگنجاند که دوست دارد، اما نتوانست آن‌طور که دلش می‌خواست مسیرش را ادامه دهد و این دلیلی نداشت جز محافظه‌کاری که جبر سن و اقتضای زمانه بود.

گفتم سن یا شخصیت؟ لبخندی زد و گفت واقعیت این است که از جوانی هم روحیه محافظه‌کاری نداشته و البته شجاعتی هم در خودش نمی‌دیده است. از چرایی‌اش که سؤال کردم، گفت به خاطر تنهایی. می‌گفت این تنهایی انگار از ابتدای زندگی به خاطر نبودن برادر یا خواهر در او شکل گرفته است. برایم عجیب بود که این‌طور تمام گفت‌وگوی‌مان دایره‌وار برمی‌گشت به تنهایی.

کاغذ‌های سؤالم را کنار گذاشتم و گفتم آقای جیرانی! براهنی نوشته بود: «ترسیدم، ولی هرقدر هم که بترسی فایده ندارد. فراموشی منتظر ترسیدن ما نمی‌شود تا دلش بسوزد و راهش را بکشد و برود». براهنی از فراموشی می‌ترسید و آلزایمر گرفت، گلشیری مدام از سرفه می‌نوشت و شازده احتجابش پر است از سرفه‌های نمادین یک نسل، ریه‌هایش عفونت کرد، عفونت راه گرفت تا سرش و تمام. گفتم بزرگ‌ترین ترس شما چیست؟ جوابش را از پیش می‌دانستم و می‌دانست. بی‌لحظه‌ای تردید گفت تنهایی.

اما فریدون جیرانی از دور برای من آدم شجاعی بود؛ از این جهت که حداقل نمی‌ترسد سراغ ژانر‌های مختلف برود، نمی‌ترسد مبادا بومی‌کردن ایده‌های غربی جواب ندهد. به نظرم می‌آمد مطمئن است حتی اگر در گیشه هم شکست بخورد یا جایزه‌ای نبرد، باز هم به حیات سینمایی‌اش ادامه می‌دهد. اتفاقا درباره همین از او پرسیدم. گفتم کجای زندگی‌اش ترس از باخت در گیشه را کنار گذاشت؟ تصور من این بود که پس از موفقیت قرمز این اعتماد‌به‌نفس شکل گرفته بود و در پس آن، تأمین نیاز به ریسک، اولویتش شد؛ کمااینکه قبلا هم در مصاحبه‌ای گفته بود تنها کارگردانی ا‌ست که روی ژانر‌های مختلف ریسک می‌کند.

حالا اینکه ما به‌عنوان مخاطب این ریسک‌کردن را موفق بدانیم یا نه، بحثی جداست. پرسیدن این سؤال بی‌آنکه انتظار داشته باشم، ما را به ترس بازگرداند؛ ترس از فراموشی. گفت زمانی رسید که به این فکر افتاد باید راه طی‌شده‌ای را که آمده، عوض کند. به نقطه‌ای رسیده بود که دیگر هیچ به فروش فیلم فکر نمی‌کرد.

درست بعد از خواب‌زده‌ها که از آن به‌عنوان فیلمی یاد می‌کند که بهتر بود نمی‌ساخت. می‌خواست به نگاهی دیگر در سینمای خودش برسد و خودش را اثبات کند. گفتم می‌خواستید خودتان را به خودتان اثبات کنید یا به جامعه هنری؟ گفت سینما بسیار بی‌رحم است؛ آن‌قدر که بهترین کارگردانان را گاه در اوج بلعیده؛ به طوری که کمتر کسی به یادشان می‌آورد. نمی‌خواست فراموش شود. کدام‌یک از ما می‌خواهیم؟ می‌خواست با خفگی ابراز وجودی بکند و از سینما بخواهد که بودنش را از یاد نبرد.

گفتم به نظرتان این ابراز وجود در واقع برای ایجاد تضاد با حفره تنهایی درونی نیست و شاید مبارزه‌ای است با تاریکی و فراموشی؟ به نظرم می‌آمد ترس‌ها قابل بدل‌شدن به یکدیگرند و تاریکی و فراموشی هم شکل دیگری از تنهایی‌اند؛ تنهایی دائمی ما در تقابل با تنها. مهر تأیید محکمی بر نظرم زد و گفت اگر سینما کنارش بزند، تنهایی در شدیدترین حالت ممکن به سراغش می‌آید و پیله‌ای به دورش می‌تند؛ تنهایی در فکر، در خانه و در خلوت. حتی شکل بدتری از تنهایی که وقتی در کنار دیگرانیم، سراغ‌مان می‌آید. برای فرار از فرسودگی ناشی از تنهایی خواست تحولی ایجاد کند و آن تحول فیلمی شد به نام خفگی.

بحث تحول که پیش آمد، بهتر دیدم در مورد موتیف‌های تکرار‌شونده و بی‌تغییر فیلم‌هایش بپرسم. از معنایی که فامیلی مشرقی برایش دارد، چرا‌که در فیلم‌هایش مدام شخصیتی را به این نام می‌بینیم. به نظرم می‌آمد از یک جایی به بعد به جای اینکه این الگو‌های تکرارشونده نقش گوشواره فیلم‌هایش را بازی کند و امضایی باشد که کار را به نام خودش بزند، تبدیل می‌شوند به متن اصلی.

انگار فیلم می‌سازد برای مردی با عشق جنون‌آمیز و آزاردهنده؛ از ناصر ملک تا مسعود سازگار، برای خانه‌ای با فضایی غریب، برای دختران و زنان مظلوم، اما پرتلاش مشرقی. به‌جای اینکه فیلمی بسازد که این‌ها گوشه‌ای از کار باشند یا حتی نباشند. گفت هنوز فیلم‌ساز نشده بود و تهران نیامده بود.

حدودا اواخر سال ۴۹ که ۱۹ ساله بود، فیلم‌نامه‌ای نوشته بود درباره زنی میانسال و پسری نوجوان که به هم علاقه‌مند می‌شوند و دوتایی همسر زن را می‌کشند. پرسیدم آن زمان فیلم «پستچی همیشه دو بار زنگ می‌زند» (فیلمی جنایی با همین مضمون) را دیده بود؟ گفت نه، شاید هم درباره‌اش شنیده بود، اما به‌هرحال ایده اصلی فیلم‌نامه‌اش را متأثر از آن فیلم نمی‌دانست. این فیلم‌نامه مخوف و صحنه قتل موجود در آن را متأثر از خاطره‌ای می‌دانست که قبل‌تر به آن اشاره شده بود.

می‌گفت هیچ نمی‌داند این عاشق روان‌پریشی که خودش را از این فیلم به آن فیلمش می‌کشاند، از کجا می‌آید. انگار کاملا ناخواسته می‌نشیند روی صفحه‌های فیلم‌نامه و می‌گوید درباره من بنویس. درباره مشرقی‌ها و به‌خصوص هستی مشرقی خاطره‌های جالبی داشت.

گفت به دنبال اسمی خوش‌آهنگ برای شخصیتش می‌گشته که ناگهان در کتابی از سیمین دانشور برخورده به اسم هستی (احتمالا منظور رمان جزیره سرگردانی است). اسم به دلش نشسته بود. برای فامیلی هم طبق نصیحت خسرو هریتاش اسمی انتخاب کرده بود که تأثیرگذار و به‌یادماندنی باشد. در‌عین‌حال به یاد ناظم دوران کودکی‌اش در تربت حیدریه بود که شخصیتی خشن داشت با رگه‌هایی از مهربانی. همین شد که حالا قهرمان فیلم‌های جیرانی را به نام مشرقی می‌شناسیم.

از او درباره جرقه‌ای که باعث می‌شود فیلم‌هایش شکل بگیرد، پرسیدم. درباره ایده‌های خام و اولیه که بزرگ می‌شود و رشد پیدا می‌کند تا در نهایت روی پرده نقره‌ای بیفتد. از اصغر فرهادی مثال زدم و بهمن فرمان‌آرا. اصغر فرهادی صحنه‌ای در ذهنش داشت از تئاتری که طراحی دکورش به شکل یک خانه بود. اول با نورپردازی اجزای خانه را نشان مخاطب می‌داد و بعد یک نور کلی می‌آمد و تمام فضای خانه را به شکل یک کل منسجم، اما بی‌مرز نمایان می‌کرد. این جرقه، ایده اولیه فیلم فروشنده شد.

بهمن فرمان‌آرا دفترچه یادداشتی دارد که مدت‌هاست دیالوگ‌هایی را که برایش جذاب‌اند، در آن می‌نویسد. گاه همان‌ها تبدیل به ایده یک فیلم می‌شوند. مشتاق بودم بدانم شعله کار‌های جیرانی از کجا آغاز می‌شود. گفت برای او چنین جرقه‌ای اتفاق نمی‌افتد. مثلا فیلمی می‌بیند و به آن فکر می‌کند و با آن زندگی می‌کند تا در نهایت یک روز صبح بیدار می‌شود و می‌بیند به ایده مناسب برای بومی‌سازی آن فیلم دست پیدا کرده است. حدس می‌زنم احتمالا یکی از نقد‌هایی که در رابطه با ادای احترام آقای جیرانی به فیلم‌های نوآر مطرح می‌کنند (مثلا در خفگی) از همین‌جا سرچشمه می‌گیرد.

فریدون جیرانی سابقه اعتماد به جوانان را دارد. به دنبال چهره‌های جدید می‌گردد و تا توان دارد و سرمایه‌گذار پیدا می‌کند، از آن‌ها استفاده می‌کند. دراین‌باره از او پرسیدم. درباره خطری که به جان می‌خرد. گفت سعی می‌کند قضاوت یا بهتر بگویم پیش‌داوری درباره آن‌ها نداشته باشد. فکر می‌کنم این بخش از شخصیتش را مرهون سابقه خبرنگاری‌اش باشد؛ سابقه دید عادلانه و بدون جانب‌داری. اگرچه ارزشمند است، اما همین مسئله چندی قبل باعث بحثی جنجالی شد.

شورای پروانه نمایش به‌تازگی برای شخصی مجوز کارگردانی صادر کرد که صدای خیلی‌ها را درآورد. وجود چنین شورایی از اساس با اشکال همراه است و بهتر است اجازه داده شود تا همه آن‌هایی که به نظر خودشان از استعداد و توانایی کافی برای فیلم‌سازی برخوردارند، فیلم بسازند. فیلم بسازند تا به قول جیرانی این سینمای بی‌رحم ضعیف‌ها را ببلعد. اما دادن مجوز به این شخص و ندادنش به اشخاص دیگر باعث ایجاد سؤال و ابهام فراوان می‌شود.

جیرانی هم در‌این‌باره معتقد بود که اصل وجود این شورا ایراد دارد. همچنین به نکته‌ای اشاره کرد که باید به آن توجه بسیار شود. گفت که تمام اعضای شورا افرادی هستند که اغلب با فضای مجازی و گوشی هوشمند بیگانه‌اند و شاید همین دلیلی بوده است که چنین چیزی رخ دهد.

جیرانی دو هفته پس از صدور مجوز که خبرش می‌پیچد، پیام‌هایی از دوستان و اطرافیان دریافت می‌کند که اظهار تعجب می‌کنند از مجوز‌گرفتن چنین شخصی. در حین گفتگو با من خندید و گفت در شبکه‌های مجازی حسابی ندارد و هیچ خبر نداشت این فرد به‌اصطلاح شاخ اینستاگرام است. اگرچه در اصل ماجرا تفاوتی ندارد و ساختار فرهنگی جامعه را یک فرد نمی‌تواند تغییر دهد و دچار بحران کند؛ در‌عین‌حال همیشه نگرانی‌های زیادی وجود داشته است که با مجوز‌دادن گزینشی سینما به سمت‌و‌سویی می‌رود که چندان دلنشین نیست.

به نظرم آمد آقای جیرانی همان‌قدر که از فراموش‌شدن دچار اضطراب می‌شود، از آن به شیوه مثبتی هم استفاده می‌کند. اینکه اطمینان دارد این فراموشی، کسانی را که لایق به‌یاد‌ماندن نیستند، در خود غرق می‌کند و از خاطر مردم می‌زداید. حالا اینکه ما باور کنیم یا نکنیم، در اصل ماجرا تفاوتی ندارد. به قول ابراهیم گلستان: «واقع کاری به قبول و رد ما ندارد؛ هست».

bato-adv
مجله خواندنی ها