دیدن دنیا از چشم عروسک در خانوادهای که همسر و ٣ فرزند نابینا هستند، زندگی برای مادرم سختتر از ما بود در همه این سالها فقط یکبار از اینکه نابینا هستم، غمگین شدم در جلد لباسهای عروسکی که هستم، خیلی چیزهای دنیای اطرافم را میفهمم... اینها تعریفی است که «روحالله» از نابینایی دارد.
«بازی قایمباشک را بلدید؟! یک لحظه چشمهایت را ببند. باز نکن؛ تجسمکن سیاهی مطلق را پشت تاریکی چشمانت. قدم بزن. صداها یکییکی از کنارت ردمیشوند. جر نزن؛ چشمهایت نباید باز شوند. صداها را میشنوی؟ صدای قدمهایی که به تو نزدیک شده. دستی روی شانهات میخورد و بعد سکوت. چشمهایت را باز نکن. باید حدس بزنی چه کسی روی شانهات زده است. صدای خنده میشنوی، صدایی آشنا. حدس بزن چه کسی پشت سرت ایستاده؟ پلکهایت نباید باز شوند، حدس بزن.»
به گزارش شهروند، اینها تعریفی است که «روحالله» از نابینایی دارد، آزاردهندهترین رفتار عدهای از مردم در کوچه و خیابان. آنقدر آزاردهنده که حتی وقتی پایش به کربلا رسید، از امام حسین (ع) طلب چشم نکرد؛ آرامش خواست. رهایی از شنیدن نُچنُچکردنهای مردم، رهایی از دنیایی که هر چقدر که خودش نمیبیندش، اما انگار مردمش زل زدهاند به او، رهایی از دستهایی که ناگهان روی شانه میخورند، رهایی از طلب شفاکردن.
«روحالله» ٣٠سال است که نمیبیند، اما در همه این سالها چشم ترحم مردم را خوب دیده است، برای همین هم وقتی لباس جنابخان یا پاندا را میپوشد و جلوی فروشگاهها و رستورانها میایستد، انگار از پشت این عروسکها تازه دنیای اطرافش را میبیند. مردم با او حرف میزنند، عکس سلفی میاندازند، دیگر دستی محکم روی شانههایش نمیخورد و هیچکس با او قایمباشک بازی نمیکند.
در خانواده «شهریارنسب» فقط مادر است که بینایی دارد. درست است؟
بله، پدر من نابیناست و ازدواجش با مادرم، ازدواج فامیلی بود، بعد هم سه تا فرزندشان نابینا به دنیا آمدند. من بچه وسطی هستم و یک برادر بزرگتر و یکی کوچکتر از خودم دارم.
نابینایی در علم پزشکی انواع مختلف دارد. شما نابینای مطلق هستید یا نور و سایهها را تشخیص میدهید؟
نور و سایهها را احساس میکنم، ولی نه اینکه بتوانم رنگ یا وسایل جلوی پایم را ببینم و تشخیص دهم.
زندگیکردن در خانوادهای که چهار عضو خانواده نابینا هستند، چطور میگذرد؟
در خانوادهای که مرد خانواده و سه فرزند نابینا هستند، زندگی برای عضوی که بینایی دارد، سختتر است؛ برای مادرم. بیشترین چیزی که از سختیهای زندگی یادم میآید، به دوران مدرسه برمیگردد. سه تا بچه نابینا را صبح از خواب بیدارکردن، لباس پوشاندن، غذا دادن و به مدرسه رساندن برای مادرم خیلی سخت بود. فقط خوبی زندگیمان این بود که از شهرستانی که در آن به دنیا آمده بودیم، به کرمان رفتیم و توانستیم درس بخوانیم و پیشرفت کنیم.
کجا متولد شدید؟
متولد بم هستم، ولی چند ماهه که بودم پدر و مادرم خانه و زندگیمان را به کرمان منتقل کردند.
شغل پدرتان چه بود؟
آن موقعها که پدرم جوان بود، برای نابینایان خیلی کار پیدا نمیشد، برای همین پدرم بیکار بود. او تحت پوشش بهزیستی بود و خرج زندگیمان هم از مستمری بهزیستی تامین میشد، ولی خرج زندگی خانوادهای که چهار عضو آن معلول هستند، با مستمری پدر نمیگذشت. برای همین من و برادر بزرگترم به مدرسه شبانهروزی در رفسنجان رفتیم و آنجا زندگی کردیم، فقط تعطیلاتی مثل عیدها و تابستانها به خانه میرفتیم. اینجوری هم خرج و مخارج پدر کمتر شده بود و هم کار مادرم کمتر.
برای شما چطور؟ دوری از پدر و مادر و تحصیل در مدرسه شبانهروزی سخت نبود؟
آنموقع در سطح استان فقط همین مدرسه مخصوص بچههای نابینا بود، چون من و برادرم تصمیم داشتیم حتما درس را ادامه دهیم، برای همین دلمان به هم گرم بود و سختیهایش هم گذشت.
فکر کنم چیزی که در خانواده تجربه کردید، یک درد مشترک بوده و شاید وضع مشابهتان با برادرها به درک بیشتر شرایط کمک بیشتری کرده است.
ما به این زندگی عادت کردیم. شاید برای کسانی که از دور خانواده ما را میبینند، شرایط خیلی سختتر از چیزی باشد که ما تجربه کردیم. ما با مشکلاتمان کنار آمدیم.
طبیعتا به خاطر محدودیتهایی که داشتید، تجربه متفاوتی از بازیهای بچگی، با برادرهایتان دارید. از بازی و تفریح دوران کودکی بگویید؟
درست است که دستوپای نابینا، سالم است، ولی، چون ندیده بودیم، برای همین بازیهای همه بچهها مثل لیلی یا دنبال هم دویدن را نمیتوانستیم انجام دهیم، بنابراین برای خودمان سرگرمی متفاوتی درست کردیم؛ برادر بزرگترم ضبط صوت داشت، یک نفر نقش مجری را اجرا میکرد و سوال میپرسید و دو نفر دیگر جواب سوالها را میدادند و صدایمان را روی نوار کاست ضبط میکردیم؛ این نوارها برایمان به یادگار هم مانده است.
بیشترین محدودیت یا سختیهایی که در زندگی داشتید، چه چیزهایی بودند؟
بیشترین چیزی که در این ٣٠سال آزارم داد، حضور در اجتماع و خیابان است. مردم انواع و اقسام فرهنگها را دارند، خیلیهایشان هم قصد بدی ندارند، ولی با نچنچکردنها، طلب شفا خواستنها و ترحمهایشان خیلی اذیت میشوم. چندسال پیش با عصای سفیدم، تنهایی زیاد این طرف و آن طرف میرفتم، ولی الان مدتی است که دلم نمیخواهد تنهایی جایی بروم.
ترجیح میدهم همسر و بچههایم کنارم باشند، آنها دستم را بگیرند و کمکم کنند تا این حرفها را کمتر بشنوم. اما گاهی اوقات که مجبور میشوم تنهایی در خیابان یا پارک راه بروم، پیش میآید که دوستان یا آشنایان و حتی غریبهها از سر شوخی یا هر چیز دیگری دستشان را روی شانهام میزنند و خودشان را معرفی نمیکنند. خب من نمیبینمشان، نمیتوانم حدس بزنم چه کسی هستند؟ وقتی هم میپرسم شما؟ میخندند و سکوت میکنند. این لحظهها واقعا به من سخت میگذرد. خودتان یک لحظه چشمهایتان را ببندید، خیلی سخت است.
درس را تا کجا ادامه دادید؟
لیسانس مددکاری قضائی دارم.
کار میکنید؟
بله، در اداره کل زندانهای کرمان اپراتور تلفن هستم.
این کار را راحت پیدا کردید؟
چندسال پیش در شرکتی کار میکردم که کارم با دستگاه چاپ تراکت و برگههای تبلیغاتی بود. من سالهاست در کنار کار ورزش گلبال را هم بازی میکنم. سال ٩٠ سر تمرین با دخترخاله مربیام که برای بازدید از سالن ورزشی آمده بود، آشنا شدم و همان موقع هم صحبت کردیم و خیلی زود ازدواجمان سر گرفت. بعد از ازدواج، شرایط کارکردن در شرکتی که برایم نه بیمه رد میشد و نه حقوق زیادی داشت، سخت شد. تصمیم گرفته بودم که کارم را عوض کنم و بعد با همسرم دو نفری هر روز صبح به ادارات مختلف میرفتیم و برای من دنبال کار میگشتیم؛ تا اینکه در اداره زندانها مرا برای اپراتوری تلفن خواستند و آنجا مشغول به کار شدم.
همسرتان مشکل بینایی ندارند؟
نه، چشمان همسرم سالم است و الان دو فرزند به نام مهدی و نرجس هم داریم که آنها هم سالم به دنیا آمدند.
گفتید در اداره کل زندانهای کرمان اپراتور تلفن هستید؛ کارتان در تماس با تلفنهای زندانیان است؟
من مسئول مخابرات هستم و تلفن و بیسیم و فکسها را جواب میدهم؛ ولی با زندانیها رابطه ندارم، فقط گاهی خانواده زندانیها تماس میگیرند.
شرایط کارتان چطور است؛ راضی هستید؟
راضی هستم، ولی کاش استخدام بودم؛ چون قراردادی هستم، یک مقدار نگران آیندهام. ولی یک وقتهایی که ناامید میشوم و برای خرج و مخارج زندگی و حقوقی که کفاف زندگیمان را نمیدهد، احساس نگرانی میکنم، خودم را جای آنهایی که بیکار هستند، میگذارم. خودم را که با آنها مقایسه میکنم، خدا را شاکر میشوم که حداقل تا الان شرمنده زن و بچهام نیستم.
حقوقتان کفاف زندگی را میدهد؟
راستش نه؛ برای همین یکی از دوستانم پیشنهاد داد که عصرها جلوی رستورانها و فروشگاهها بروم و از این لباسهای عروسکی بپوشم تا کمکخرجی برای زندگیام شود. یک وقتهایی یکسری جاهایی مرا قبول میکنند و چند ساعتی میروم در جلد جنابخان، پاندا یا خرگوش.
لباس عروسکها خیلی بزرگ و دستوپاگیر و کلا تکانخوردن و راهرفتن با آنها مشکل است. برای شما که نابینا هستید، این کار سخت نیست؟
خیلی سخت است؛ مخصوصا تابستانها که در کرمان هوا گرم است، نفسم در این لباسها میگیرد. روزی ٤، ٥ ساعت هم باید سرپا بایستم؛ البته به خاطر اینکه ورزشکارم قدرت بدنیام بالاست و این قسمتش خیلی سخت نیست، ولی بالاخره زندگی همین است، همه به اندازه خودشان مشکلات دارند من هم دارم.
همه این سختیها را میگذارم به پای عشق و علاقهای که به خانوادهام دارم. تعهدی به خود دادم که جوابگوی زن و بچههایم باشم؛ بنابراین تا جایی که دست برسد و بتوانم کار کنم، کوتاهی نمیکنم. هر چند این کار را هم با همه سختیهایش دوست دارم و حتی میخواستم برای خودم این لباسها را بخرم؛ ولی خانوادهام مخالفند.
در صحبتهایتان گفتید که وقتی با عصای سفید در خیابان قدم میزنید، رفتار ترحمآمیز مردم اذیتتان میکند. شاید وقتی در جلد این عروسکها هستید و مردم شما را نمیبینند، حس خوبی به شما دست میدهد برای همین هم این کار را دوست دارید؛ درست است؟
دقیقا؛ در جلد لباسها که میروم، خیلی از چیزهایی که در دنیای اطرافم است، میفهمم. وقتی لباس معمولیام را میپوشم و به خیابان میروم، نهایت توجه آدمها به من با ترحم است، هیچکس برای حرفزدن یا شوخیکردن سمت من نمیآید، ولی وقتی در جلد جنابخان میروم، مردم دورم جمع میشوند، سر به سرم میگذارند، عکس سلفی میاندازند. این لباس جواب خیلی از سوالهای بیجواب ذهنم را داد؛ اینکه عدهای از مردم فقط به ظاهر نگاه میکنند.
نابینایی یک تعریف علمی دارد، ولی میخواهم تعریف شما را از نابینایی بدانم؟
نابینایی یک سد بزرگ برای ادمه زندگی نیست. از نظر من نابینایان هم میتوانند با سبک خاص خودشان پیشرفت کنند.
شما ساکن کرمان هستید. این شهر چقدر برای نابینایان مرفه است؟
اگر بخواهم از ١٠٠ به این موضوع نمره بدهم، فکر میکنم نمره یک برایش کافی است. نه اینکه این فقط برداشت من باشد به هر حال دوستان نابینای دیگری هم که دارم از این موضوع گلهمندند؛ یک روز یک قسمت خیابان را و فردا یک جای دیگر را میکَنَند. اکثر ادارات هم راهنمایی برای مسیر حرکت نابینایان ندارد و اداره ما هم بهتازگی خطهای برجسته را نصب کرده است.
طبیعتا باید انجمن حمایت از نابینایان در کرمان وجود داشته باشد؛ درست است؟
بله، داریم.
این انجمنها در زمینه رفع مشکلات نابینایان یا اطلاعرسانی مشکلات امثال شما به مسئولان و رفع کمبودها فعالیت نمیکنند؟
انجمن نابینایان در کرمان خیلی فعال است، ولی بیشتر در بحث مسائل هنری؛ مثل گروههای موسیقی، قلاببافی، گلدوزی، گروههای سرود. کارشان بیشتر روی این کارهای فرهنگی تمرکز دارد.
اگر بخواهید بگویید که یک نابینا بیشتر از هر چیزی به چه نیاز دارد، چه جوابی میدهید؟
سوال خیلی سختی پرسیدید؛ چون تا به حال فکرش را نکرده بودم. بعضیها شاید بگویند بینایی، ولی اگر آرزوی خودم را بگویم از ته دلم میگویم که به بینایی نیاز ندارم، من فقط آرامش میخواهم. کربلا هم که رفتم از آقا امامحسین (ع) طلب چشم نکردم. من به نابینایی عادت کردم و شاید در همه این سالها فقط یکبار از اینکه نابینا هستم، غمگین شدم آن هم وقتی بود که بچه اولم به دنیا آمد و من نمیتوانستم ببینم بچهام چه شکلی است. به غیر از این یک بار هیچوقت دیگر از نابینا به دنیا آمدنم گلهای نداشتم، فقط آرامش میخواهم و اینکه مردم به چشم ترحم نگاهم نکنند.