bato-adv
کد خبر: ۴۰۱۸۱۷

قلعه مخوف در دل پایتخت

اینجا تهران، محله گلشهر است ساعت ۲ بعد از ظهر یک روز عادی با آفتابی که رنگ زرد کاهگلی قلعه‌آباد را طلایی کرده است. ساکنان این قلعه قدیمی ۲ خانواده ایرانی و هشت خانواده مهاجر افغانستانی‌اند و کودکان‌شان در فضایی ترسناک و با حداقل امکانات درحال بزرگ شدن هستند

تاریخ انتشار: ۱۳:۱۶ - ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
قلعه مخوف در دل پایتخت
اطراف خانه‌های توسری خورده قلعه، معتادانی با صورت‌هایی دود گرفته زیر درختان توت و طاقی‌های شکسته قلعه عبدل‌آباد شیشه و کراک مصرف می‌کنند. پادشاهانی با صورت‌های تکیده و پشتی دوتا که ساکنان قلعه از ترس‌شان غروب نشده در‌های زنگ زده آهنی را می‌بندند و کودکانشان را در خانه حبس می‌کنند. علیرضای پنج ساله که انگشت اشاره مرا محکم در دست گرفته با زبانی کودکانه می‌گوید: «اونا هر شب دعوا می‌کنن ما خیلی از شون می‌ترسیم.»

به گزارش روزنامه ایران، این یک روایت قرن هجدهمی از زندگی ساکنان قلعه نیست. اینجا تهران، محله گلشهر است ساعت ۲ بعد از ظهر یک روز عادی با آفتابی که رنگ زرد کاهگلی قلعه‌آباد را طلایی کرده است. ساکنان این قلعه قدیمی ۲ خانواده ایرانی و هشت خانواده مهاجر افغانستانی‌اند و کودکان‌شان در فضایی ترسناک و با حداقل امکانات درحال بزرگ شدن هستند.

با عبور از میدان گلشهر و زمین‌هایی سرسبز به ورودی قلعه می‌رسم. درست روبه‌روی قلعه، شهرکی آپارتمانی به چشم می‌خورد و سه پسربچه با دیدن غریبه‌ای که من باشم جمع می‌شوند. با آن‌ها از کوچه کاهگلی می‌گذرم و وارد محوطه خاکی وسط قلعه می‌شوم. جابه‌جا خاکستر آتش شب‌های پیش پیداست. در سمت غربی و شرقی قلعه، خانه که نه آلونک‌هایی خاک گرفته دیده می‌شود. در شمال قلعه که راهی به زمین‌های کشاورزی دارد درختان توت و انار به چشم می‌خورد و سر معتادانی که لابه‌لای چمن‌ها استتار شده است. پشت میله‌های در ورودی خانه دختری با مو‌های ژولیده و چشمانی غمگین به ما نگاه می‌کند. علیرضا می‌گوید آنجا خانه ماست. روبه‌روی در ورودی دبه‌های سفید آب ردیف شده و روی فنس‌های اطراف خانه چند فرش مستعمل آویزان است.

مریم روی کپسول گاز ایستاده تا قدش به میله‌ها برسد و بتواند با نگاه کردن به بیرون کمی سرگرم شود. هشت ساله است و می‌گوید مادرش خانه نیست، اما اجازه می‌دهد وارد شویم. ورودی خانه کفی سیمانی دارد و بیشتر شبیه انباری نمور است با وسایلی که بی‌نظم این طرف و آن طرف افتاده. اجاق گاز خاک گرفته‌ای روی طاقچه پشت دیوار دستشویی است که بویش در خانه پیچیده. توی تنها اتاق خواب خانه دختر کوچکی کف زمین به خواب عمیقی رفته است. مریم از خانواده‌اش می‌گوید از پدرش که به افغانستان رفته و پنجشنبه برمی‌گردد: «یکی از برادرام امریکاس اونم گفته زود میاد.»

امید پسر همسایه می‌خندد و می‌گوید: «اصلاً می‌دونی امریکا کجاست؟» مریم با نگاه گیجی که انگار از خیالات کودکی بیرونش آورده باشد با لجبازی می‌گوید: «خوب می‌دونم کجاست تازه مامانم هم رفته پله تمیز کنه گفته زود میام.» با این فکر از در خانه بیرون می‌آیم که چطور مادرشان آن‌ها را در خانه رها کرده و رفته که می‌بینم زنی از در روبه‌رو درحال تماشای ماست.

عاطفه که با دیدن من خیالش جمع شده با لبخند می‌گوید: «آمدم بیرون ببینم چه کسی داخل خانه شده، چون مادرشان آن‌ها را سپرده به من حواسم باشد.» خانه آن‌ها هم آلونکی است که سقفش از آلومینیوم‌های زنگ‌زده و چند تکه چوب برپا شده. مادر پیر عاطفه با لباسی سفید آرام و عصازنان از خانه بیرون می‌آید و نگاهی به سرتاپای من می‌اندازد. بعد می‌گوید ۲۴ سال است در این آلونک زندگی می‌کنند: «ما از جنگ افغانستان فرار کردیم و اینجا آمدیم. آن موقع این خانه سقف نداشت خدابیامرز آقامون این سقف را بنا کرد و ما اینجا ماندیم تا امروز.»

بچه‌ها جمع می‌شوند و با برق خوشحالی در چشمانشان از کلاس‌های نقاشی و کاردستی تعریف می‌کنند که توسط بچه‌های جمعیت امام‌علی برگزار می‌شده. علیرضا کوچولو که همه جا همراهیمان می‌کند می‌گوید: «عموعلی ابدبلی اینجا میومد» منظورشان علی رجبعلی است که سال‌هاست برای کمک به بچه‌ها و خانواده‌های آن‌ها به قلعه می‌رود. امید دستم را می‌گیرد تا خانه فاطمه را نشانم دهد با صدای آرامی در خلوت اتاق می‌گوید: «این علیرضا حالش خوب نیست به حرفاش گوش نکن اون وقتی عصبانی میشه سرشو می‌کوبه به دیوار.»

اینجا بچه‌ها از سنشان بیشتر می‌فهمند. شاید روبه‌رو شدن زودهنگام‌شان با واقعیت‌های تلخ زندگی در این بیغوله به آن‌ها آگاهی فراتر از سنشان داده است و البته عواقبی که این زندگی برای آن‌ها دارد. روبه‌رو شدن با مردانی که اعتیاد آن‌ها را از حالت انسانی دور کرده؛ به همان اندازه ترسی که از سگ‌های ولگرد دارند.

عاطفه از نداشتن آب و گاز می‌گوید و با اشاره به سیمی که از حیاط رد شده و داخل خانه آمده توضیح می‌دهد فقط برق دارند که آن را هم از سر تیر برق کشیده‌اند. برای حمام هم به قول خودش اذیت می‌شوند، مخصوصاً وقتی زمستان باشد و در هوای سرد مجبور باشند آب گرم کنند و در حیاط خودشان را بشویند که برای بچه‌ها خیلی سخت است. مادرش با خنده می‌گوید: «در این خانه فقط یک لامپ داریم.» همسر فاطمه کارگر ساختمان است و با پول بخور و نمیر خرج خانه و سه فرزندش را در می‌آورد.

با عاطفه و بچه‌ها به خانه همسایه می‌رویم که ۱۰ فرزند دارد. فاطمه که افغانستانی است ۹ سال است در این خانه زندگی می‌کند او بچه‌ای در بغل دارد و طفل دیگری پایین پایش روی زمین چهار دست و پا می‌رود. چند دختر کوچک و بزرگ دیگر هم هستند: «۲۲ سال است از ترس جنگ از افغانستان بیرون زدیم. ۱۴ سال پاکستان زندگی کردیم و حالا ۹ سال است اینجا هستیم.»

او دلیل مهاجرتش را پنجشیری بودن همسرش عنوان می‌کند. شهر قهرمان افسانه‌ای افغانستان احمدشاه مسعود: «ما کابل زندگی می‌کردیم و طالبان هرکسی را که اهل پنجشیر بود دستگیر می‌کرد و سرش را می‌برید. مردان زیادی هم گم شدند. همسر من سیاسی نبود، اما می‌ترسید بلایی سرش بیاید که فرار کردیم.» او از وضعیت تاریکی مطلق شب‌ها می‌گوید و سگ‌های ولگردی که شاید بعضی از آن‌ها مریض باشند: «شب که می‌شود اینجا پر از معتاد می‌شود. سگ‌های ولگرد هم کم نیستند و برای بچه‌ها واقعاً ترسناک است. مجبوریم نگذاریم پا از خانه بیرون بگذراند.»

یکی از دختر‌ها که نامش ملکه است با دست و پایی که جای سوختگی روی آن مانده آرام و محجوب به حرف‌های ما گوش می‌دهد. مادرش از روزی می‌گوید که زن همسایه در خانه مشغول گرم کردن آب با المنت برقی بود و معلوم نیست چطور آب جوش روی ملکه ریخت و تمام تنش را سوزاند: «با کمک مردم و خیرین توانستیم پول بیمارستان ملکه را جور کنیم.» فاطمه که شش پسر و چهار دختر دارد از امنیت در ایران می‌گوید و این‌که دوست ندارد با همه سختی‌ها به افغانستان برگردد: «اینجا امنیت دارد اگر افغانستان کار و امنیت داشته باشد چرا اینجا بمانیم؟»

در حیاط مسقف که شبیه هال است آلونکی با سه اتاق خواب پیداست با سقفی که هر لحظه احتمال دارد تیرکی از آن جدا شود و راست بخورد وسط سر آدم. بچه‌ها که ساکت در اطراف مادرشان نشسته‌اند وقتی می‌بینند از خانه بیرون می‌آیم همراه می‌شوند تا دوباره به محوطه وسط قلعه برگردیم. از ترس‌هایشان می‌گویند؛ ملکه که یکسره دست سوخته‌اش را زیر روسری قایم می‌کند می‌گوید: «شب و روز این وسط معتاد‌ها باهم دعوا می‌کنن خیلی بدجور، حرف‌های زشت می‌زنن. ما هم از ترس خانه می‌مانیم. همین وسط با آتش و چاقو به جون هم می‌افتن.» او با دست خانه یکی از همسایه‌های ایرانی را نشان می‌دهد و با صدای آرامی می‌گوید: «اینجا همیشه پر معتاده الآن هم در بزنید باز نمی‌کنن.» راست می‌گوید در می‌زنم، اما جوابی نمی‌شنوم.

با بچه‌ها می‌رویم پشت مسجد کنار قلعه. در راه مرد‌های جوانی از کنارمان رد می‌شوند و ملکه یکی یکی را معرفی می‌کند: «اون یکی دزده، اون یکی هم ته خیابان با دوستاش مواد می‌زنن.» انتهای خیابان را نشان می‌دهد و مردانی که زیر درختان مشغول مصرف هستند. پشت مسجد زمینی خالی است باچند خانه حلبی که چند خانواده افغان در آنجا مشغول زندگی هستند. اگر بشود نامش را زندگی گذاشت. علی رجبعلی از خطرات و مشکلات زندگی در این قلعه می‌گوید از روز‌های بارانی که محوطه تبدیل به باتلاق می‌شود و شب‌های تاریک تاریک تاریک.
bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین